مبانی لیبرالیسم
پژوهشگران: سید محمد حسینی، و محمد عیسی نداقی
زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی
اما از میان این عوامل، سه عامل بیشترین تأثیر را در فروپاشی نظام سیاسی قدیم و پدیدآمدن ساختار سیاسی جدید داشتند:
1. رشد طبقه جدید، یعنی بورژوازی
2. نهضت اصلاح دینی
3. انقلاب علمی
1. بورژواها
از نظر جامعه شناسی همزمان با زوال ملاّکان فئودال، بورژوازی به صحنه قدرت قدم نهاد و از نظر سیاسی دولت تازه ای شکل گرفت که حقوق واحد و فضای اقتصادی وسیعتری پدید آورد.
در این روند برای تعیین حقوق افراد به عقل رجوع شد نه دین. به این جهت اولاً، حقوق ذاتی و طبیعی مطرح گردید و روشنگری که افراد برجسته آن، همان بورژواها بودند در برابر اصل سنت و دین، اصل عقل را ارائه نمود و در مقابل رحمت الهی و مزایای طبقاتی، حقوق طبیعی خردگرایانه را عرضه کرد. ثانیاً روشنگری موفق شده بود اصل مشروعیت دولت قرون وسطایی (قدرت از جانب خداوند) را از میان بردارد. از این لحظه به بعد، دولت، تشکیلات بشری به شمار می رفت که مشروعیت آن به اراده ملت بستگی داشت و موظف بود تا به رفاه دنیوی ملت بپردازد.
تمام این باورها مبتنی بر فردگرایی بود که بورژواها مطرح می کردند، و به این ترتیب فرد و رفاه فردی به صورت نقطه شروع کلیه تفکرات و هرگونه سیاستی درمی آید و ساخت دولت و جامعه نیز با توجه به این اصل پی ریزی می شود.
2. نهضت اصلاح دینی
چنانچه بیان شد در تفکر سیاسی لیبرالیسم منشاء حکومت، مردم می باشند نه خداوند، همان گونه که لاک حکومت مشروطه را به عنوان یک اصل پذیرفت. از این رو حکومت دینی بی معنا خواهد بود. در این میان نمی توان نقش پروتستان و نهضت اصلاح دینی را نادیده گرفت؛ چرا که نهضت اصلاح دینی و رفورم، حاکمیت کلیسای رم را در هم شکست و از این راه موجب پیدایش فلسفه جدیدی گردید. در توزیع ثروتها تغییرات بسیاری داد و به طور قابل ملاحظه ای پیشرفت حکومتهایی را که منشاء الهی نداشتند آسان ساخت. . . نظرات و تأسیسات اجتماعی رفورم در ازاد ساختن فرد، نقش عمده ای را ایفا کرد. و همین آزادی فرد موجب شد تا آزادی در اعتراض به هر اقتدار و مرجعیتی که از سوی انسان پذیرفته نباشد مطرح گردید.
بنابراین نهضت اصلاح دینی حداقل کاری که کرد حکومت دینی را که مدعی اقتدار و ولایت بر انسان از جانب خداوند بود، از بین برد و با تضعیف کلیسا بر قدرت سلاطین افزوده شد. گذشته از این که با ایجاد جنگهای زیاد، خود مذهب تضعیف شد، عقل و منطق قلمرو خود را توسعه داد و در نتیجه، وحدت دینی هم ضایع شد. و حقوق خردگرایانه ای که بورژواها مطرح کرده بودند تثبیت بیشتری یافت و تفکر لیبرالیسم سیاسی بتدریج به تکوّن خود نزدیک شد، و از قرن شانزدهم به بعد حقوق طبیعی خردگرایانه پدیدار آمد که بر سه اصل زیر استوار بود:
1. سلطه سیاسی معلول اراده پروردگار نیست؛ بلکه مبتنی بر توافق انسانهاست.
2. نظامات حقوقی و دولتی همان طور که رواقیان معتقد بودند باید ناظر بر رفاه انسانی و هماهنگ با اصول عقل باشد.
3. انسان دارای حقوق فطری است که باید از طرف قدرت دولت محترم شمرده شود.
بنابر مطالب بیان شده می توان گفت که مبانی دیدگاهها و ارزشهای لیبرالیسم سیاسی در قرن شانزدهم نضج گرفت و نظم اجتماعی تازه ای موجودیت یافت که مستقل از معتقدات مذهبی بود و حکومتهای مستقل دنیایی به وجود آورد.
3. انقلاب علمی
انقلاب علمی که در تفسیری محصول رنسانس و نهضت اصلاح دینی بود، بیش از پیش در جدا نمودن تفکر دینی از ذهن انسان غربی و منزوی کردن دین نقش ایفا نمود؛ و در نتیجه وقتی علوم و اطلاعات جدید به روی هم انباشته شد، نظرات جدیدی درباره طبیعت ظاهر گردید و جهان به کیفیت دیگری توجیه شد. و تفکرات دینی در تفسیر جهان متروک شد. از این رو آنچه با ظهور و پیدایش لیبرالیسم ارتباط نزدیکی داشت، انقلاب علمی قرنهای شانزدهم و هفدهم بود.
به این جهت در پایان قرن شانزدهم، مذهب کاملاً در حالت دفاعی قرار داشت. این مطلب به خوبی نشان می دهد که چگونه انقلاب علمی منشاء تفکر برای نظریه حکومت غیر الهی شد؛ چون با این انقلاب، ربوبیت تکوینی خداوند زیر سؤال رفت و عالم به صورت مکانیکی تفسیر گردید و در نتیجه، خداوند حق تشریع نیز نخواهد داشت و تنها انسان بر خود و طبیعت حق حاکمیت دارد و نیز می تواند قانون وضع کند.
پس از گذر از این مراحل، قرن هفدهم، ثمرات محصولی را که در قرن شانزدهم آماده شده بود برداشت کرد؛ و هرچند هنوز اساس فلسفه لیبرالیسم، موجودیت نیافته بود، اما تفکر لیبرال تقریبا تثبیت شد.
این تفکر را بیش از هر جا در انگلستان می توان یافت. در آنجا سه اصل مورد قبول قرارگرفت: اصل سودمندی در اخلاق، سازش و تحمل عقاید دیگران در عالم مذهب، حکومت مشروطه درعالم سیاست.
پیروزی لیبرالیسم در انگلستان به خاطر پیروزی بورژواها در آنجا بود؛ و به خوبی می توان ارتباط لیبرالیسم و بورژوازی را در انقلاب قرن هفدهم انگلستان مشاهده نمود. در این انقلاب که چهره درخشان آن، «کرمول» بود، حکومتی مصدر امور شد که می توانست منافع مالکین و سرمایه داران را حفظ کند. (به عنوان مثال قانون گدایان که مصوب همین حکومتهای لیبرال بود. ) و چون آزادی مذهبی برای پیشرفت و موفقیت مالکین و سرمایه داران لازم بود، آن را نیز تأمین کرد و در نهایت به نظارت و سرپرستی مذهب در اقتصاد پایان داد؛ و نظریه ای که می گفت فقر و رستگاری معنوی با هم ارتباط ذاتی دارند متروک ماند. سرمایه داران خواستار چنان جامعه ای بودند که در آن سرمایه و ثروت فی حد ذاته مورد احترام باشد.
پس از پیروزی لیبرالیسم در سیاست و اجتماع، نوبت به فلاسفه و اندیشمندان غربی می رسد که برای لیبرالیسم (یا بهتر بگوییم تفکر سرمایه داران) مبانی نظری تدوین کنند.
جان لاک یکی از این فلاسفه است که پس از این وقایع و انقلابهای سرمایه داری، دو کتاب «دو قرارداد» و «نامه درباره مدارا و سازش» را نگاشت و در آن این شعارها را مطرح نمود: اصالت عقل، سازش و مدارا، حکومت مشروطه.
به نظر وی یکی از حقوق طبیعی و ذاتی افراد زندگی، آزادی و مالکیت است؛ حکومت نیز از نظر وی تنها یک قرارداد بین سرمایه داران و مالکین برای تشکیل یک شرکت با مسؤولیت محدود بود. از این رو می توان وی را متأثر از جامعه جدید دانست و افکار و نظریات وی را انعکاس افکاری دانست که در جامعه وجود داشت.
طبق گفته کاپلستون «لاک روح پژوهش ازادانه، تکیه بر عقل و بیزاری از هر چه اعتقاد به مرجع حجیت را که ویژه روزگارش بود، در وجود خودش و مصنفاتش باز می نمود.» و خلاصه در یک کلام می توان لاک را اولین نظریه پرداز لیبرالیسم نامید.
پس از تعیین و تدوین نظرات لیبرالیسم توسط فلاسفه، اندیشه فلسفی لیبرالیسم شکل گرفت. اندیشه ای که معتقد است انسان مستقل از وحی و ازاد از مرجعیت دینی می تواند فلسفه، اقتصاد، دولت و... داشته باشد. از این رو می توان گفت که: اندیشه فلسفی قرن هفدهم، آشکار کرد که فکر بشر خود را از نیروهای مذهبی کاملاً ازاد ساخته است. فلسفه جدید قبل از هر چیز غیر الهی و بر اساس عقل قرار داشت... و مجموعه کوششهای فلسفه جدید در قرن هفدهم در راه ازاد کردن به کار رفت... فلسفه جدید به شدت بر اساس تک روی و اصالت فردی قرار داشت.
مبنای این فلسفه به نظر برخی حتی ضد مذهب بود؛ «بوسوئه و بیشاب پارکر فلسفه دکارت را مبنایی برای مبارزه با مذهب شناختند؛ از نظر خصوصیت و کیفیت، فلسفه جدید پیرو این مکتب بود که لذت و خوشی را اصل می دانست. » فلسفه قرن هفدهم در مسائل اقتصادی به آزادی و استقلال فرد معتقد بود و در راه جدا کردن اقتصاد از اخلاق... مبارزه کرد؛ این فلاسفه علیه هر گونه نظرات الهی چه در مذهب و چه در حکومت مبارزه کردند.
به هر حال پس از گذار از این مراحل و تثبیت آرام ارزشهای لیبرالیسم، در پایان قرن هفدهم، اساس فلسفه لیبرالیسم کاملاً موجودیت یافت. و لیبرالیسم در مقام نظام تفکر، در خلال این قرن بیان مشخصی یافت. در این دوره، متفکران مشهوری پا به صحنه گذاشتند که با نفوذشان اندیشهها و نگرشهای عصر خودشان را عمیقاً تغییر دادند.
از این رو در قرن هیجدهم لیبرالیسم به عنوان یک مکتب که دارای ارزشهای خاصی است تکون یافت. مکتبی که به آزادی در قرائتی جدید معتقد بود؛ قرائتی که در آن:
1. عقل و نه ایمان همچون زمانهای گذشته، یگانه ابزار و راهنمای حقیقی انسان محسوب شد.
2. هدف عالیه انسان، نیل به سعادت در این جهان از طریق اندیشههای دنیوی و روشهای علمی بود، بدون توجه به دین و اعتقادات کلامی. کانت بزرگترین متفکر عصر روشنگری بیان می کرد که انسان هیچ نیازی به هدایت، فوق طبیعی ندارد.
3. تحمل و مدارا در امور دینی جزء اصول قرار گرفت. از این جهت ولتر، شخصیت متعلق به عصر روشنگری با بلاغت بسیار خواستار آزادی همه نوع اعتقاد و بی اعتقادی می شود؛ چون به نظر او این آزادیها قوه تعقل را بالا می برد، و بدین جهت معتقد می شود که همه عقاید حتی عقاید نادرست باید در بیان ازاد باشند.
4. مشروعیت حکومت، تنها از جانب مردم می آید و طبق نظر لاک حکومت را نمی توان مشروع دانست مگر این که مبتنی بر رضایت و خواست حکومت شوندگان باشد.
5. در اقتصاد، فعالیتهایی از قبیل خرید و فروش، تولید و مصرف، باید ازاد باشد و قوانین تحمیلی حکومتها مانع آنها نشود.
6. آزادی دینی مطرح می شود؛ چرا که نیل به آزادی کامل دنیوی، مستلزم دنیوی ساختن زندگی عمومی است. و در نتیجه دین از سیاست، آموزش عمومی و. . . جدا می شود.
پس از تثبیت تفکرات لیبرالیسم، اصطلاح «لیبرالیسم»برای نخستین بار در اسپانیا در سال 1813 به کار برده شد.
در سال 1840 واژه لیبرالیسم در سرتاسر اروپا و در ارتباط با یک مجموعه مشخص از عقاید سیاسی، در سطح وسیعی به رسمیت شناخته شد البته این اصطلاح محدود به یک سری اعتقادات سیاسی نبود، بلکه برای نامیدن حکومت، حزب، سیاست یا عقیده ای به کار رفت که طرفدار آزادی و مخالف با «آمریت طلبی» بود.
پس از بیان تاریخچه لیبرالیسم می توان به نکاتی اشاره نمود:
لیبرالیسم محصول تفکر انسانی است که از دین جدا شده است و همراه با تحولات اجتماعی، تفکراتی را به وجود آورده است.
به طور عمده، ریشه تفکرات لیبرالیستی، تحولات اجتماعی اقتصادی است و می توان گفت که لیبرالیسم در ابتدا هیچ مبنای فلسفی و فکری نداشته است، اصلهاى ازادى، برابرى و استقلال از بطن لیبرالیسم سربرنیاورده اند و هیچ یک فرزندان این مادر نیستند. در واقع لیبرالیسم بر شالوده ازادى، برابرى و استقلال قرار دارد و تفسیر خود را از این اصلها به میان آورده است؛ نه اینکه ازادى، برابرى و استقلال برآمده از لیبرالیسم باشند.
نظام لیبرالیسم و فلسفه لیبرال که امثال جان لاک، دیوید هیوم و کانت مؤسسان آن بودند، متکی بر مؤلفه «خود حاکمی» است. مؤلفه «خود حاکمی» ادعا می کند که انسان هیچ حاکمی غیر خود ندارد و این فرد انسانی است که جهان خارج و ارزشهای حاکم بر آن را می سازد و تغییر می دهد؛ دین و خداوند هیچ نقشی در جهان خارج و ارزشهای آن ندارند. این مؤلفه را می توان در تفکر بورژواها، با بیان نهضت اصلاح دینی و نیز انقلاب علمی به خوبی مشاهده نمود.
طبق آنچه در تاریخ لیبرالیسم بیان شد تفکر لیبرال معتقد به آزادی بیرونی است و قرائت خاصی را از آزادی می پذیرد. آزادی بیرونی منطقا نتیجه «خود حاکمی» است. انسانِ حاکم بر رفتار خود، می تواند و باید آنچه می خواهد انجام دهد و هیچ عاملی نمی تواند و نباید آزادی او را محدود نماید، مگر خواسته و میل خود انسان.
با پذیرفتن آزادی بیرونی و نفی آزادی درونی که آزادی از امیال و هوسهای انسانی است، به دو مطلب مهم دیگر در تفکر لیبرالیسم می توان رسید:
الف) از آنجا که انسان می تواند و باید طبق خواست و میل درونی خود عمل کند و این میل و خواست با اراده و امیال انسانهای دیگر تعارض پیدا می کند، نظام لیبرال محتاج عوامل کنترل کننده بیرونی می شود و در نتیجه سیستمهای اطلاعاتی قوی و نیز ساز و کارهایی جهت مهار افراد و حاکمان سیاسی در نظام لیبرال به وجود می آید.
ب) اعتقاد به آزادی درونی و مهار از درون که منتفی شود، فردی به نام «انسان عادل» که در رفتارش تنها دین، خداوند و مصلحت جامعه را در نظر بگیرد بی معنا می شود. بدین جهت، تفکر لیبرال، نظامهای سیاسی را به دو گروه خود کامه و دموکرات تقسیم می کند و هر نظامی که در آن «فرد» تصمیم گیرنده باشد، از نظر مکتب لیبرال، نظام خود کامه است؛ چون مفهومی به نام «انسان عادل» با تعریفی که گفته شد مورد پذیرش آن نیست.
از آنچه گفته شد مشخص گردید که لیبرالیسم با دین در تعارض می باشد؛ چون اولاً، مهمترین مؤلفه آن که «خود حاکمی» است، مورد پذیرش دین نمی باشد؛ بلکه دین «خود حاکمی» را درباره انسان نمی پذیرد و «خدا حاکمی» را در جهان اصل می داند و کل نظام تکوین و تشریع را تابع این اصل می شمارد.
ثانیا: طبق این اصل، مفاهیمی مانند آزادی، عدالت، حق، انسان، خداوند و. . . که مشترک بین دین و لیبرالیسم هستند، در محتوا تفاوت دارند؛ گرچه از نظر لفظ مشترکند، اما در درون اختلاف دارند.
براساس دیدگاه فوکویاما لیبرالیسم پیروز شد چرا که توانست دو نیاز بنیادی را که انسان در طول تاریخ بدون توجه به زمان و مکان درصدد دستیابی به آن بوده است در اختیار او قرار دهد. تنها در بطن لیبرالیسم بوده که انسان موفق شده است به دو مقوله آزادی و رفاه مادی دست یابد و دیگر ایدئولوژیها و ارزشها در طول تاریخ در برآوردن توامان این دو نیاز با شکست روبهرو بودهاند که سقوط کمونیسم نماد این شکست است.
از نظر فوکویاما تاریخ پایان یافته زیرا تنها لیبرالیسم غربی بوده که توانسته است حدی از آزادی و رفاه مادی را برای مردم غرب فراهم آورد که در طول تاریخ بشری بیسابقه بوده است. امروزه تمامی کشورهای غربی از فعالیت ازادانه مردم در حیات سیاسی بهرهمند هستند و یک میلیارد جمعیت ساکن کشورهای غربی اختیاردار حدود هشتاد درصد ثروت کل جهان میباشند.
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |