عنوان: بقاء
تهیه و تنظیم: مهدیه علویفر
زیر نظر استـاد دکتر حسینی شاهرودی
چکیده
قالالله عزوجّل: «واللهُ خَیْرُ و اَبْقَی» خداوند عزوجّل میفرماید: «و خدا بهتر و پایدارتر است». بقا نامیاست برای آنچه پس از سقوط و فنای شواهد قائم و استوار باقی میماند. مقصود از شواهد «رسوم خلقی» است، در حالی که قبلاً به معنای «نشانههای شهود» به کار میرفت. و آنچه پس از فنای همه رسوم باقی میماند چیزی نیست جز حقتعالی. و بقاء پیش از حضرت جمع نیست؛ و باید درباره آن معنای آیهی شریفه محقّق شود که :«کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ و یبقی وَجْهُ رَبَّکَ ذوالجَلالِ والْاِکرامِ.»
وآن برسه درجه است: درجه نخست، آن است که پس از فانیشدن علم (بنده به حقتعالی، در اثر فنای اصل وجود بنده) معلوم از جهت عین باقی بماند، نه از جهت علم. (یعنی حقتعالی، از حیث ذات باقی بماند، نه از حیث معلوم بودن. زیرا، با انتفای علم بنده به حقتعالی، معلوم بودن حقتعالی نیز منتفی میشود.) درجه دوم، آن است که پس از سقوط شهود [بنده، حقتعالی را] مشهود [=حقتعالی] از جهت وجود باقی بماند نه از جهت نعت. درجه سوم، آن است که آنچه از ازل حق بود، با اسقاط آنچه محو نبودهاست، باقی بماند. [یعنب با اسقاط آنچه از آغاز موجود نبوده تا محو شود. در این مقام بنده، موجود به وجود حقانی و باقی به بقای حقتعالی میشود. ]
بقا ? بقا عبارت است از بدایت سیرفیالله، سیرفیالله آنگاه محقق شود که بنده را بعد از فنای مطلق، وجود و ذاتی مطهر از لوث حدثان ارزانی دارند تا بدان در عالم اتصّاف به اوصاف الهی و تخلّق به اخلاق ربّانی ترّقی میکند. کمال معرفت ذات در وادی بقا میسّر است : «اما وجه دیگر از معرفت، معرفت ذات است با اسقاط پراکندگی میان صفات و ذات و آن ثابت بود به علم جمع و صافی بود در میدان فنا، و تمام شود در وادی بقا، تا مشرف شود بر عین جمع.» خواجه عبدالله در «صد میدان» میگوید: از میدان فنا میدان بقاست، علایق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل و حدود متلاشی و فهوم فانی.» بس بقا بر زبان علم و مقتضای لغت برسه گونه باشند: یکی بقایی که طرف اول ویاندر فناست و طرف آخر اندرفنا، چون این جهان کی ابتدا نبود و در انتها نباشد و اندر وقت هست، و دیگر بقایی که هرگز نبوده و بوده گشت و هرگز فانی نشود و بهشت است و دوزخ و آن جهان و اهل آنان و سه دیگر بقایی که هرگز نبود و هرگز نباشد که نباشد و آن بقای حق است و صفات وی و مراد از بقای دوام وجودی است. آن کس که او باقی باشد به حق، فانی باشد از نفس خویش، آنچه کند نه جز منفعت را کند از بهر خویش و نه دفع مضرّت را از خویشتن. «بقا، بقای روح است در مشاهدهی بیاضطراب بقای سرّ در توحید و بقای عبودیت به ذهاب نفس، و بقای بقا حضور قلب است در مشاهدهی بقای حق بعد از اتصّاف به بقایش.» ابوسعید خرّاز در تعریف بقا گفتهاست: فنا در فنای بنده باشد از رؤیت بندگی و بقا، در بقا بنده باشد در حضور الهی.
بقا همان جاودانگی و خلود است که آن را در بارگاه حق و حضرت دوست میتوان یافت.
جایگاهی است که جان در آن خرم و شاد و پرطراوت میگردد. بقا صفت عشق و عاشق است. عالم ماده از آن محروم است و اصولاً بقا متعلق به آن سوی شش جهت مادی است. بقا صفت دل است. اساساً بقا و فنا به منظور خدمت حضرت دوست میباشد وجود و وصال اوست که به بقا معنی و مفهوم میبخشد. مقدمه رسیدن به بقا دستیابی به فنا است.
بقاء در اصطلاح متکمان و نیز دراصطلاح متکلمان امامیه بقا در دو معنا به کار میرود.
1) استمرار وجود، یعنی استمرار وجود و پایندگی و پایداری آن در زمان آینده.
2) ترجیح وجود، یعنی ترجیح وجود بر عدم در زمان ثانی که آن نیز به معنی پایندگی و پایداری وجود است. بقای ذات حق: در باب بقای ذات حق و اینکه آیا بقا صفتی است زاید بر ذات، یا صفتیاست عین ذات میان متکمان اختلاف نظر است. طرفداران نظریهی زیادت صفات بر ذات یعنی اشاعره، برآنند که بقا نیز همانند دیگر صفات ثبوتی و وجودی حق صفتی است عین ذات حق و نه زاید بر ذات.
بقاء بالله ? فناء فیالله
مقدمه
بقاء به معنی ابدیت و جاویدی میباشد
بکش بازوی مکنت از جبر دو که چندان بقانیست در دور جور (جامی)
بقا: هستی و موجودیت، حیات بیانتها
کسی خود بیسخن چون زنده ماند در اقلیم بقا پاینده ماند (هلالی)
بقای ابد: زندگی جاوید، دایمی
بخورد آبحیوان به فرخندگی بقای ابد یافت در زندگی (نظامی)
در اصطلاح عرفانی بقاء عبارت است از بدایت سیر الهی فیالله، سیرالیالله وقتی منتهی شود که بادیهی وجود را به به قدم صدق یکبارگی قطع کند و «سیرفیالله» آنگاه متحقق شود که بنده را بعد از فنای مطلق وجودی ذاتی مطهر از لوث حدثان ارزانی دارد تا بدان در عالم اتصاف به اوصاف الهی و تخلق به اخلاق ربانی ترقی کند. در شرح منازلالسائرین است: که بقاء نام است برای آنچه باقی و پایدار ماند. بعد از فنا شواهد و سقوط آن و به عبارت دیگر آنچه را بنده مشاهده میکند و ادراک مینماید به حکم والله خیر وابقی. امیرالمومنین(ع) در یکی از خطب خود میفرماید: ای مردم ما و شما برای بقاء آفریدهشده ایم نه برای فناء. آری از خانهای به خانهای منتقل میشویم پس برای آن خانه که بدان منتقل میگردید و برای همیشه در آن خواهید زیست توشه بیندوزید.
اختلاف اقوال مشایخ در تعریف فناء و بقاء مستنداست و به اختلاف اقوال سائلان هرکسی را فراخور فهم و صلاح او، جوابی گفتهاند، و از فناء و بقای مطلق به سبب عزت آن تعبیر کمتر کرده. بعضی گفتهاند مراد از فنا، فنای مخالفات است و از بقاء به بقای موافقات. و این معنی از لوازم مقام تربت نصوح است. و بعضی گفتهاند: فنا زوال خطوط دنیوی است... و بقاء بقای رغبت در آخرت و این معنی لازم مقام زهد است. و بعضی گفتهاند: فنا زوال حفوظ دنیوی و اخروی است مطلقاً و بقا، بقای رغبت به حقتعالی ... و این معنی لازم صدق محبت ذاتی است
و بعضی گفته: فنا زوال اوصاف ذمیمه است و بقاء لقای اوصاف جمیله. و این معنی از مقتضیات تزکیه و تحلیه نفس است. بعضی گفتهاند: فنا غیبت است از اشیاء و بقا حضور با حق.
بقاء بعد فناء:
اصطلاح عرفانی و از مهمات مسائل عرفانی و تصوف که نهایت حالات مردان خدا و مقصد نهایی و هدف اعلای صوفیان در این مرحله است که عارف سالک از کلیه اوصاف بشری رهائی یافته و جامع صفات کاملهی الهیشده ودر قرب حق بقا حاصل کردهاست. که او تنها باقی جاودان است. والله خیرُ وابقی نخستین کسی که در علم فنا و بقا سخن گفته ابوسعید خرّاز است. (تکرار جمله قبل) شبیه این تعریف را ابویعقوب نهرجوری نیز به دست دادهاست. عرفا را در تعریف بقا و فنا تعاریف مختلفی است که منشاء این اختلاف مستند به اختلاف فهم و ادراک عارفان و حالات و خصوصیات سائلان است. که هر عارفی به فراخور فهم و حالات و خصوصیات سائلان است که هر عارفی به فراخور فهم و ادراک خود، مسائل آن را تعریف نمودهاست.
قشیری ? بقا را عبارت از تحصیل اوصاف پسندیده دانسته چنانکه فنا را زودن و فانی کردن اوصاف مذموم معرفیکردهاست و به تعبیر دیگر او پرهیز از افعال نکوهیده که در زبان شریعت فانی شدن از شهوت نام دارد. و معالجه نمودن خوی خویش از حسد، کینه، بخل، تکبر، و دیگر اوصاف ناپسند را مقدمهی رسیدن به سرمنزل بقا دانسته که با صدق و فتوت حاصل میگردد.
ابراهیم شیبانی معتقد است که فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت و صحت عبودیت استوار است و جز آن مغالطه و زندقه به شمار میرود. مولوی در تفسیر و تعریف بقا و فنا گفتهاست که بشر در سراسر عمر کوتاه خویش در این جهان گرفتار فنا و بقا است، در هرلحظه با مرگ و رجعت دست به گریبان است، این نو و کهنه شدن و فناو بقا در تمام عالم هستی وجود دارد و این دو رالازم و ملزوم هم میداند و معتقد است که سالک تا فانی در حق نشود اوصاف الهی را واجد نخواهد شد. او فنا و عدم ر امری نسبی میداند که به نسبت بقا تحقق پیدا میکند و منظور از فنای ذات نمیداند بلکه فنا را فنای بشریت و آثار و صفات مترتب بر آن دانسته و اضافه میکند که فنا و بقا در فطرت هستی است. جامی بقا را عبارت از بدایت سیرفیالله تعریف نموده و معتقد است که سیر الیالله حاصل نمیشود مگر اینکه بادیهی وجود به یکباره قطع شود، و سیر فیالله هنگامی محقق میشود که بنده بعد از فنای مطلق وجودی، ذاتی پاک از آلودگیها به دست آورد. و به اوصاف الهی متصف شود.
شاه نعمتالله در رسائل ? فنا را عبادت از نهایت سیرالیالله و بقا را بدایت سیرفیالله گفته است. انصاری در تعریف فنا و بقا آنها را درجهبندی نموده و گفته است که فنا دارای سه درجه است به این شرح: فنای معرفت در معروف، فنای مشاهدهی طلب تا آنگاه که طلب از میا ن برخیزد، فنای مشاهده فنا از روی حق. و بقا نیز سه درجه دارد.
1- بقای معلوم پس از فروافتادن علم، بقای مشهود پس از فروافتادن از روی وجد و نه از روی نعت (بیان و صفت)، بقای حق که زایلشدنی نیست با فروافتادن آنچه محو نبوده. غرض از مرحله اول، بقاء حق است پس از سقوط علم بنده در مقام فنا، و منظور از مرحله دوم، بقاء حق است از حیث وجود و نه شهود و مقصود از مرحله سوم، موجودیت بنده است به وجود حق و بقای بندهاست و به بقای او. فرغانی نیز فنا را سه مرتبه کلی میداند که برهریک از آن مراتب، مرتبهای از بقا مرتبت است. فنای نفس و صفت عارض برآن، فنای روح و صفات آن، فنا در فنا و گفتهاست بقایی که بر فنای نفس مترتب است تحقق بقا است به ظاهر وجود عام منبسط بر عالم حقیقت که آن را مقام جمع خوانند. و بقایی که بر فنای روح مترتب است، بقا به حقیقت به باطن وجود مربوط است که آن را بقا به حضرت غیب و اسم باطن و حضرت عج خوانند. و بقایی که بر فنا در فنا مترتب است، تحقق بقا به حقیقت حضرت برزخیت و انسانیت است که آن را بقاء حضرت جمعالجمع خوانند. و به قاب قوسین نیز تعبیر میگردد. آما بالاترین مرتبه بقا به حضرت محمد(ص) مخصوص است که مقام اوادنی است. ابن عربی در توصیف فنا و بقا پا را از این فراتر نهادهاست و فنا و بقا را به هفت طبقه و درجه تقسیم کردهاست به این شرح که: فنا از مخالفات که حتی در خیال نیز نگنجد از باب عصمت و حفاظت الهی، فنا از افعال بندگان، فنا از صفات مخلوقین، فنا از ذات خود، فنا از کل عالم، فنا از همه ماسوی الله، فنا از صفات حق و نسبت آنها و بقاء نیز دارای همین طبقات و مترتب بر همین درجات بر اساس شرح طبقات هفتگانه فنا است، زیرا که با هرمرحلهای از فنا مرتبهای از بقا به دست میآید ابن عربی پس از توضیح اینکه برخی فنا را معاصی و بقا را بقاء طاعات دانستهاند بیان میکند که: اما در نزد ما فنا منزلتی پایینتر از بقا است و در واقع فنا و بقا دو حالت است که نیک به هم مربوط هستند وکسی فانی نمیشود مگر آنکه بقا یابد، بنا بر این موصوف به فنا امکانپذیر نیست، مگر در حال بقا و بالعکس در نسبت، بقا را شهود حق و فنا را شهود خلق خوانند و تفاوت این دو در همین نسبت شرف و منزلت است اما بقا نسبتی است که زوال و تحول در آن راه ندارد. عین این تقسیمبندی را شاه نعمتالله ولی در رسائل عنوان کردهاست. در عرفان بقا موجودات و دوامشان به بقاء حق است، چه آنکه وجود حقیقتی از آن خداست، کل شیهالک الا وجهه. و بقا بعد از فنا، مقام حقالیقین و عینالجمع است.
وقتی عارف و سالک پا به مرحله بقا که مرتبه اسقاط اضافات است میگذارد.
آیا تکلیف از وی که سالک و اصل است برمیخیزد یا نه؟ مشایخ طریقت را در اینباره اختلافنظر است: جمعی معتقد به اسقاط تکلیف شرعی هستند و دستهای معتقدند که تکلیف هیچگاه از سالک منقطع و ساقط نمیشود چنانکه از پیامبران ساقط نشد.
ابراهیم شیبانی گوید «علمالفناء و البقاء یدور علیالاخلاص و العبودیه و الوحدانیه و ما کان غیر هذا فهو المغالیط و الزندقه بقاء بالله : اصطلاح عرفانی است از مدارج عالیه سیرالیالله و در آن مرتبت تفاوت مراتب کمال به حسب تحقق و اتصاف به صفات الهی بسیار است. بعضی متحقق به اکثر صفات الهی شدهاند و بعضی به اقل و باز در این اقل و اکثر تفاوت بسیار است و آن فرد کامل که مستعد آن باشد که به حسب حقیقت و معنی مظهر ذات و مجموع اسماء و صفاتالله به جزویات و کلیات در او ظاهر میشود و متحقق به همه صفات الهی میگردد.
قالالله تعالی والله خیرٌ و أبْقی
چون که بود فنا نسبت به رسوم خلقیه در حق، میباشد صفت خلق ؛ و بقا صفت حق است؛ پس استشاد کرد به آیه کریمه برآنکه باقی خدای تعالی است و بس. (البقاء اسم لما بقی قائماً بعد فناءالشواهد و سقوطها)
مراد به «شواهد» در اینجا «رسوم خلقیه» است. چرا که شواهد آثاری است که شهادت میدهد به حق که اوست موثر و به تحقیق به معنی «معالم شهود» و او واردات و تجلیاتی است که شهادتدهنده است از برای عبد به صحت سلوک و قرب حق. وآنکه عبد زود باشد که مشاهده کند حق را. چرا که آن واردات و تجلیات از مبادی شهود و علامات اوست. و آن تجلیات وواردات از حق است. نیست از رسوم و هرگاه بوده باشد شواهد به معنی رسوم، پس باقی بعد از فنای او نیست مگر حق؛ و نمیباشد بقا در قبل حضرت جمع، و لابد است در او از تحقق. معنی قول خدایتعالی که «کُلُّ مَنْ علیها فانٍ وَیَبْقی وَجهُ رَُبَّکَ ذوالجَلالِ والاِکْرام. پس باقی در حقیقت نیست مگر خدایتعالی؛ یعنی وجهی که ذات است با [دو] صفت جلال و اکرام، یعنی کمالی که گرامی میگرداند به او عبد فانی خود را در او؛ پس میپوشاند او را وجود و صفات خود بعد از فنا، پس باقی میگرداند او را به خود-چنانکه خواهد آمد در باب تلبیس- و میگرداند او را به این اکرام و خلعت ساتر از برای جلال خود پس میباشد عبد فانی در نظر خلق حجاب جلال او و در نظر عارف مظهر جمال او.
درجه اولی. بقای معلوم است یعنی حق تعالی بعد از سقوط علم عبد به او، از برای فنای عبد بالکلیه. وممکن نیست بقای وصف بدون موصوف.
وقوله: «عیناً»متعلق است به بقای معلوم » منصوب بر تمییز؛ یعنی بقای معلوم از حیثیت عین او نه از حیثیت معلومیت او، از برای انتفای علم عبد، یعنی بقای عینی حق و ذات او، نه بودن او معلوم.
درجه 2. بقای حقتعالی از حیثیت وجود او- نه از حیثیت مشهودیت او-و این درجه ثانیه است.
درجه 3. بقای حق به اسقاط چیزی که نبود موجود تا آنکه محو شود به فنای در او، در این مقام میباشد عبد موجود به وجود حقانی، باقی به بقای او نه زنده به حیات او، عالم به علم او، مختار به اختیار او، پس او عبدی است که اعاده فرموده است او را خدایتعالی بعد از فنای او و پوشانیدهاست او را خلعت از صفات علیای خود و نامیدهاست او را اسمی غیر اسم او از اسماء حسنی و اقامت کردهاست او را به نشئهی دیگر. پس مشاهده کردهاست حق را به عین حق که قائم است به او در مقام عبودیت خود.
حقیقت بقاء آن است که بعد از فناء رسوم بشری خدای باقی جلوه فرماید. چون سالک با تمام صفات و علم و معرفتش راه فنا پوید. حضرت معلوم که حق مطلوب است خیمه عزت برزند، شهود زائل ووجود خدای فائق آید (کماکان) وجود وهمی سالک اسقاط شود و وجود حق که باقی با لذات است تجلی فرماید که: ویبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام (ذوالجلال و الجمال). سوره الرحمن آیه 27. روشن است که آنچه در باب فنا سالک و سایر خلائق مصطلح است نه آن است که در حقیقت معدوم کردند زیرا در هرحال جمیع کائنات به وجود حق موجودند بلکه مراد آن است که در جان سالک جز از خدا خبری و اثری باقی نماند و ماسوی را احساس ننماید و از برکات رحمت الهی ازدیگران غفلت ورزد. البته حقیقت این حال در کمال غرقه بحر وصال و جلوه جمال محبوب روی میدهد ولی حتی در عشقهای صوری نیز از این معنی اثری است چنانکه زنان مصر به زیارت جمال یوسف از خود بیخود شدند، دست خویش را بریدند و او را با آنکه انسان بود فرشته خواندند.
فلما رأینه اکبر نه و قطعن
ایدین و قلن حاشلله ماهذا لبشراً ان هذا الا ملک کریم.
(سوره یوسف آیه 31)
پس در مقامی که جمعی از دیدار همنوع خویش از خود فانی شوند عجبی نیست که مومن به عنایت خدا از شهوات خویش فانی گردد و با نابت آن درگاه باقی شود از رغبت خود فانی گردد به زهد باقی شود .
سالک و اصل از جمیع صفات و حالات خود رسم فنا گیرد و در مشهد خاص حقتعالی جلوه بقا بیند.
فقوم تاه فیارض بقفر و قوم تاه فیمیدان حبه
فأفنوا ثم أفنوا ثم أفنوا وأبقوا بالبقا من قرب ربه
پس روشن شد که فناء صفت خلق است و بقاء صفت حق.سالک بر خاک است و خدای عزیز رب پاک. چه نسبت خاک را با عالم پاک.
شیخ شبستری خوش فرموده:
سیه رویی زممکن در دو عالم نشد هرگز جدا والله اعلم
و خواجه شیراز نیک سروده:
تا فضل و علم بینی بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم خودرا مبین که رستی
در بحر مائی و منی افتادهام به یار می تا خلاص بخشدم از مائی و من
آنچه سید عبدالله بلیانی ولی رحمانی در این باب فرموده چه نیک بر دل این بندهی نویسنده اثر مینهد. حاصل افاداتش این است که : اکثر عارفان که معرفت پروردگار را موقوف بر فنا فیالله دانستهاند در غلط افتادهاند زیرا جز خدا کسی واقعاً و ذاتاً وجودی ندارد تا وجودش بر وجود حقتعالی فانی شود و آنچه از فنا سخن میرود در حقیقت اثبات شرک است بدین معنی که گویا مقابل وجود خدا(در عرض آن نه در طول) وجودی است که باید در وجود الله فانی شود. در حالی که وجود غیر حق لاشیء محض است و موجودیت کائنات به وجود خداست.
شیخ صفیالدین فناو بقا را بر سه گونه میداند.
1-فناء صورت به بقاء صفت. (کما فیالواقعات)
2-فناء صفت به بقاء روح.
3-فناء روح به بقاء حق.
قالالله تعالی: والله خیرٌ واَبْقی
«لَمْ یَزَل» وصف ذات واجب و «لَمْ یکُن» وصف حال ممکن است.ذات کبریایی الهی واجبالوجودمتصف به ازلیت و ابدیت و غیر واجبالوجود (ممکن) محکوم به فنا و عدم است. ممکن دو جهت دارد یک جهت ملکی، یک جهت ملکوتی. جهت ملکوتی به «لمْ یَکُن» محکوم است به جهت ملکوتی «لَمْ یَزَل» متصف. جهت ملکی او محکوم به فناست. جهت ملکوتی او محکوم به بقاست. «لمْ یَکُن» وصف حال ظاهر اوست. «لَمْ یَزَل» وصف حال باطن او. لاهیجی شارح گلشن راز میگوید: بدان که هر موجودی از موجودات متعینه را از دو جهت است که یکی من حیث التعین و از آن جهت او را غیر مینامد. چو مطلق از وجهی غیر مقید است و دوم مِنْ حَیثُالحقیقَةِ و از این جهت وجه باقی است که عبارت از وجود واحد است که به صورت همه متجلی است.
«وماعِندَکُمْ یَنْفَدُ و ما عِنْدَاللهِ باقٍ»
اشاره به این دو جهت مذکوره میفرماید: که هرگاه تعیین که عارض هستی مطلق شدهبود نیست شود با وجود وجه باقی، غیر هالک گردد.
یعنی با وجه باقی که جهت ربانی مراداست غیر که جهت عبدانیت هالک و نیست گردد، و حقیقت «کُلُ شَیءٍ هالِکٌ الّا وَجْهَهُ» جلوهگری نموده در نظر حق، بین سالک عارف غیر از وجه باقی که وجود حق است نماند و تعیّن که مستلزم غیریّت و اثنینیّت بود بالکل مرتفع گردد هر آینه سالک و سیر و سلوک یک حقیقت و یک چیز گردد و تضاد و تمایز نیست و نابود شود.
نسفی در انسان کامل به بیانی ساده و روشن میگوید: «اگرچه خدا از همه جایی گویاست و با همه حاضر است اما کار شنوندگان دارند که سخن خدای از همه جا میشنوند. و کار بینندگان دارند که جمال خدای از همهجا میبینند. درویشی سوال کرد اینچنین که شما میگویید که خدای به ذات با همه است، هیچ ذرهای از ذرات موجودات نیست که خدای عزوجل به ذات با آن نیست، بر آن محیط نیست، و از آن آگاه نیست .پس اگر چنین است، خدای را صفات همچون حیات و علم و سمع و بصر نباشد از آن جهت که ما را به یقین معلوم است جماد حیات ندارد و چون حیات ندارد صفاتی که به حیات مشروط است هم نباشد. پس خدای عزوجل با جماد نباشد و اگر باشد خدای را این صفات نباشد. جواب: ما نگفتیم که هرفردی از افراد موجودات مظهر جمله صفات خدای است، تا وی را این سوال رسد که میگوید جماد حیات ندارد و سمع و بصر ندارد، پس خدای را این صفات نباشد. ما میگوییم خدای عزوجل با همه است هیچ ذرهای از ذرات موجودات نیست که خدای عزوجل به ذات با آن نیست. و افراد موجودات جمله به یکبار مظاهر صفات خدایند اما لازم نیست که هر فردی از افراد موجودات مظهر جمله صفات خدای باشند. و این خود امکان ندارد که باشد که همه از همه ظاهر شوند. هر یک به قدر استعداد خود مظهر چیزی باشندو حیوانات هر یک مظهر چیزی باشند. از جهت آنکه هر یک استعداد چیزی دارند و به قدر استعداد هریک مظهر چیزیاند. و صفات و افعال و حکمتهای خدای از این جمله ظاهر شدهاند. پس اگر جماد را حیاتی نباشد لازم نیست که خدای را حیات نباشد و اگر چیزی دیگر را سمع و بصر نباشد لازم نیاید که خدای را سمع و بصر نباشد.» اگردست آدمی را بصر نباشد لازم نیاید که آدمی را بصر نباشد. عضو دیگر مظهر بینایی باشد. و دست مظهر چیزی دیگر باشد.
ای درویش: آنکه گفتی جماد حیات ندارد نه نیک گفتی از جهت آنکه جماد حیات دارد، اگر حیاتش نباشد جماد هم نباشد، اما روح مراتب دارد و در هر مرتبهای نامی دارد.روح جمادی، روح نباتی و روح حیوانی هر یک به قدر استعداد خود از روح برخوردارند و این چنین میبایست که بودی اگر چنان بودی که افراد موجودات را جمله یک استعداد بودی صفات و اسامی و افعال و حکمتهای خدای عزوجل تمام ظاهر نشدندی ونظام عالم نبودی از جهت آنکه آنچه از مفردات ظاهر شوند از مرکبات ظاهر نشوند و آنچه از مرکبات ظاهر شوند از مفردات ظاهر نشوند. سالک وقتی وارد در مشاهدات شد و سرگرم عوالم درون گردید با خارج و محیط بیرون کمتر برخورد دارد. خود را به کنار میکشاند تا با محیط خارج کمتر تماس حاصل کند خلوت خاطر و صفای درون چنان او را جذب میکند که گویی از محیط خارج کاملاً آزاد و از قید ملک (آب و گل) رستهاست. به تن تخته بند است اما جا در ملکوت و سیر در فضای عالم قدس دارد.
مقامگرفتن در ملکوتی موجب میگردد که سالک از امتیازات خاص عوالم ملکوتی برخورداری حاصل کند. یکی از امتیازات ممتاز آن همین درک حقیقت و احراز بقاءو ابدیت است که در مورد خود آن را به عیان مشاهده میکند. در ملک بود خود را فانی دید به ملکوت که رسیده خود را باقی میبیند. در ملک «لمْ یَکُن» وصف حال او بود، در ملکوت «لَمْ یَزَل» نعت ذات اوست. علت این است که با رفع تعیّن و احراز مقام جمع سالک از نیستی به هستی رسیدهاست «لمْ یَکُن» محو و «لَمْ یَزَل» اثبات شدهاست. رسم عالم ملک غیر رسم عالم ملکوت است. عالم ملک عالم صورت است. عالم ملکوت عالم سیرت، عالم ملک عالم لفظ است. عالم ملکوت عالم معنی، آن ظاهر و این باطن. آن شهادت و این غیب است. آن به منزله بردن و این به منزله درون است. وسیلهای که در آنجا به کار میرود غیروسیلهای است که در اینجا به کار میرود. هریک از این عوالم شئوئی مختص به خوددارند. علم و خبر در عالم ملک وسیله شناسائی و دانایی است. در عالم ملکوت شهود و عیان موجب بصیرت و بینائی است. در اینجا هر چیزی حدی دارد در آنجا هیچچیز محدود نیست. دراین جا هرچیزی در زمان و مکان انجام میگیرد. در آنجا زمان و مکان مطرح نیست. به همین جهت آنچه درعالم ملک موجود هست آن را به عالم ملکوت نمیتوان نقل نمود. نقل صورت سیرت، لفظ به معنی، ظاهر به باطن شهادت به غیب اصولا غیرعملی است. آن نماینده این و این حقیقت آن است. از همین جاست که عالم ملک با متعلقاتش در عالم ملکوت فانی و محو است و همچنین ملکوت در جبروت عالمالوهّیت.لذا بقاء معلوم هم بعد از سقوط علم و بقاء مشهود هم بعد از سقوط شاهد و بقاء «لَمْ یَزَل»هم بعد از سقوط «لمْ یَکُن» است که باید عیاناً، وجوداً، و حقاً صورت گیرند. خواجه میگوید: بقاء عنوانی است برای آنچه باقی است(وجه حق) بعد از فناء شواهد و سقوط آنها. بقاء بر سه درجه است اول بقاء معلوم بعد از سقوط علم، دوم بقاء مشهود بعد از سقوط شهود سوم بقاء ما لَمْ یَزَل بعد از اسقاط ما لمْ یَکُن. در اول سقوط علم باید عیاناً صورت گیرد نه علماً. در دوم سقوط شهود باید وجوداً صورت گیرد نه علماً.
در دوم سقوط شهود باید وجوداً صورت گیرد نه وصفاً در سوم باید لم یزل حقاً و لم یکن محواً انجام شود.
سلطان محمد گنابادی پیشوای سلسلهی نعمهالهیه در بیان «بیانالسعاده» اشاره به مقامات انسانی مرحلهی فنا و بقا و وحدت را با بیانی روشن تعریف کردهاست.
کسانی که به مقام یکتاپرستی شهودی و تحققی میرسند، در این صورت اگر خودی و شخصیتی برای او باقی نماند، بهطوری که توجهی به این که بندگی میکند، نداشته باشد و بیاختیار مشغول بندگی باشد در این حال بنده به خداگردیده و به آخر درجه بندگی و بالاترین پایه فقر رسیده، ودر این هنگام اگر خداوند متعال او را، از بیخودی، به خود آورده و به تجلی خود باقی گرداند، ابتدای مقامات ربویّیت برای او حاصل میشود. ولی اگر به مقام بقا نرسد و مامور برگشتن به سوی خلق نشود، در همان حال فنا باقی می ماند. و غرق در آن حال است. و از مقامات معنوی و حالات روحی او برای دیگران نام و نشانی نیست و مصداق حدیث قدسی که فرماید: (اولیایی تحت قبانی لایعرفهم غیری) دوستان من زیر بارگاه جلالم پنهانند و دیگران را به حال آنان آشنایی نیست. واقع میگردد و اگر خداوند او را از این حال به مقام بقاء برگرداند و از بیهوشی به هوش آورد ولی خداوند میشود و این "ولایت" جان نبوت و رسالت و مقدم بر آن دو است که امامت هم نامیده میشود. دکتر زرّینکوب فنا را ار دیدگاه عرفا چنین توضیح میدهد:
«فنا صوفیه، البته فناء ذات و صورت نیست، فناء صفات بشریت است، و آنچه در نظر صوفی و عارف، حجاب راه وصول است، همین صفات بشری است که تا سالک از آن فانی نشود به صفات حق تجلی نیابد، و به سرچشمه بقاء، و بقاء به حق نرسد.
نتیجهگیری
از میدان فنا میدان بقاء است، قوله تعالی: واللهُ خَیْرُ واَبْقی، خداوند تعالی و بس، علایق منقطع و اسباب مضمحل، و رسوم باطل، و حدود متلاشی، و فهوم فانی، و تاریخ مستحیل، و اشارت متناهی، و عبارت متنفی، و خیر متمعی و حق یکتا به خودی خود باقی. و این صدمیدان همه در میدان محبت مستغرق، میدان دوستی میدان محبت است، قوله تعالی:یُحِبَّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ، قُلْ اِنْ کنتم تُحبّونَ الله. اما دوستی سه مقام است: اول راستی، و میان هستی، و آخر نیستی و الحمدالله الاول و الاخر. این بود منازلی که خواهان عرفان ناچار است آن را طی کند، و هر منزلی براساس آیه یا آیاتی از قرآن استوار است، و هرمنزلتی نیز همراه منازل و شرایطی است که هر کس در خور استعداد و توان خود میتواند این سفر روحانی را با همه منازلی که دارد طی کرده و به مقام قرب الهی برسد.
منابع
1- اصطلاحات و مفاهیم عرفانی دیوان شمس-دکتر سیده مریم ابوالقاسمی، نشر: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی-1383
2- معارف و معاریف، سیده مصطفی حسینی دشتی- ج 3- تهران 1369
3- فرهنگ فارسی تاجیکی، ج اول، محمدجان شکوری، رحیم هاشم، ناصرجان معصومی، ?صفحه 296
4- دایرةالمعارف تشیع، ج سوم، نشر بنیاد خیریه و فرهنگی شط- تهران 1371، صفحه 298-299
5- فرهنگ معارف اسلامی، دکتر سیدجعفر سجادی، چاپ کاویان، سال 1357 ، صفحه 434-435
6- انیسالعارفین/تحریر فارسی شرح عبدالرزاق کاشانی بر منازلالسائرین خواجه عبدالله انصاری، نوشته صفیالدین محمد طارمی، انتشارات روزنه، 1377 صفحه 547-546
7- مقامات معنوی- ترجمه و تفسیر منازلالسائرین خواجه عبدالله انصاری به قلم محسن بینا، صفحه 95-100
8- عرفاننامه، کیوان قزوینی، چاپ کاویان، صفحه 119-123
9- عرفان اسلامی، ج اول، نوشته حسین انصاریان، انتشارات المهدی. صفحه 152
10- شرح منازلالسائرین خواجه عبدالله انصاری، نگارش علی شیروانی، انتشارات الزهرا صفحه 307-308
11- اصول تصوف، دکتر احسانالله علی استخری، انتشارات کانون معرفت. صفحه 623-625
12- فلسفه عرفان، دکتر سید یحیی یثربی، نشر سازمان تبلیغات اسلامی قم، چاپ 1366، صفحه 416-417-425
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |