عنوان: شناخت حسی پژوهشگر» حسینی عارفی زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی مقدمه شناخت موضوعی است ازسال های بسیار دور مورد بحث بوده و مکاتب زیادی با هم دست و پنجه نرم کردند و برخی اعتقاد بر وجودش داشته و برخی برعدم وجود شناخت، برخی شک ها درشناخت قائل بودند و برخی دفاع ها کردند. حتی درمورد تعریف شناخت نظرهای مشخصی وجود دارد و دراین مختصر سعی براین شده که کمی با موضوع شناخت بخصوص شناخت حسی آشنا ترشویم. فصل 1: بررسی تعریف شناخت : مجاهدین خلق درکتاب شناختشان درتعریف شناخت چنین می گویند: نتیجه انعکاس جهان بیرونی درجهان درونی ( ذهن ) شناسایی نامیده می شود ونیز می گویند: شناسائی محصول انعکاس جهان خارجی است در ذهن ما گذشته از ایرادهای وارده براین تعریف . ایشان درسراسر کتاب شناختشان بحثی ازوجود شناخت ندارند. بلکه بحث وجود شناخت از خود شناخت مهم تر است، به دلیل اینکه چه فایده دارد ما وقتی وجود چیزی برایمان ثابت نشود از موارد --- سخن به میان آوریم. و این که درکتابشان بحثی از وجود شناخت نکرده اند نشانگر آشنا نبودن مؤلف یا مؤلفان کتاب با معیارها و موازین منطقی است که قبل از بحث از وجود شیء به بحث ازموارد من شیء پرداخته اند و حال آنکه تمام مشخصات و موارد من یک شیء متفّوم به وجود اوست و این وجود شیء است که مقومّ ذات اوست. عده زیادی ازمتفکران بشری اثبات کرده اند که ما اصلاً شناخت نداریم و قهراً کسی که به بحث از شناخت می پردازد بایستی ابتدا به بحث از وجود شناخت بپردازد. فصل 2: ضرورت شناخت: فصل ممیزّ انسان از حیوان قوهّ تفکّر و نیروی عقل است. رمز و راز انسانیتّ انسان دراین است که او موجودی عقلانی است ونیروی عقل خود را درزندگی اش به کار می گیرد. و اراده اش درپرتو راهنمایی عقل شکل می گیرد؛ یعنی اگر تلاشهای عقلانی را ازحیاتش جدا سازیم حیوانی بیش نیست و تمام حرکات و سکناتش از همان غرایز حیوانی سرچشمه می گیرد، لذا قرآن درزیبا ترین تعبیر می فرماید: « انّ شرَّ الدّواب عندالله الصُّمُ البُکم الذین لا یعقلون . » ( تحقیقاً بدترین جنبنده ها نزد خدا لالان و کرانی هستند که ادراک نمی کنند. ) و چون انسان یک موجود آگاه و عقلانی است که فعالیّتهایش ازآگاهی و تعقّل نشأت می گیرد، لذا یکه سلسله مسائل بنیادی مطرح است که تغافل و شانه خالی کردن ازتلاش برای یافتن پاسخ های صحیح آنها او را ازمرز انسانیتّ خارج کرده و به چارپایان ملحق میسازد. از اوّلین مسائلی که فکر انسان را به خود مشغول میسازد اینست که ما ازکجا آمدیم وسرآغاز و مبداء ما چه بوده و به کجا خواهیم رفت؟ وآیا بشر سرانجامی دارد؟ آیا پایانی روشن و حیاتی دیگر دارد. یا اینکه باید بگوئیم: « إن هی إلّا حیاتنا الدنیا نموت و نحیی وما یهلکتا الّا السرهّر. » « جزاین زندگی دنیا حیاتی نیست، می میریم و زنده میشویم و کسی جزروزگار ما را نابود نمی سازد. » واینکه حال که به اینجا آمده ایم برای چه آمده ایم و چه هدفی داریم؟ آیا مثل ما مَثَل چارپایان سردرآخوراست که : « یأکلون ویتمتعون کما تأکل الانعام. » که: « لَهُم قلوبُ یفقهون بها ولهم اعینٌ یا یبصرون بها ولهم اَذانٌ لا یسمعون بها اولئک کالانعام بل هُم أضلَّ اولئک هم الغافلون. » مسلّماً پاسخ به این مسائل بنیادی و سئوالات اساسی باید با روش تعقّلی مورد بررسی قرارگیرد، زیرا بدیهی است که دانش های طبیعی وریاضی پاسخی برای آنها ندارد، پس باید با تلاش عقلانی و فلسفی به پاسخ آنها بپردازیم. خوب اکنون که ضرورت تلاش عقلانی برای حیات انسانی روشن شد، درنخستین گام با این سئوال مواجه میشویم که: آیا عقل بشر توان حلّ این مسائل را دارد یا نه؟ تا وقتی که ارزش شناخت عقلانی ثابت نشده باشد ادّعای ارائه راه حلّ واقعی برای چنین مسائلی بیهوده و ناپذیرفتنی است و همواره چنین سئوالی وجود خواهد داشت که ازکجا عقل، این مسأله را درست حل کرده باشد؟ این پرسش هسته مرکزی مسائل، « شناخت شناسی و نظریه المعرفه » را تشکیل می دهد پس نخست باید سراغ مباحث مربوط به شناخت برویم. به بیان دیگر: اگر ما به فهرست مسائل مربوط به شناخت مراجعه کنیم این مسأله بخوبی روشن میشود که « شناخت شناسی » بیانگر ارزش تمام افکار فلسفی وعلمی انسان می باشد وتا مسائل مربوط به شناخت به صورت قطعی و روشن نگردد هیچ مکتب فلسفی و علمی حائز ارزش نخواهد بود چون تمام مکاتب علمی وفلسفی مدّعی این هستند که جهان و انسان و پدیده های هستی را تبیین می نمایند و مورد شناسائی قرار می دهند حال این مسأله که پایه و اساس تمام مکاتب را تشکیل می دهد قبل از هرچیز مبتنی بر چند مطلب مهّم است، ازآن جمله که : آیا جهانی خارج ازذهن انسان وجود دارد، و یا اینکه دائره هستی منحصر به ذهن و ذهنیات است و ازجهان خارج خبری نیست؟ تا یک فرد محقق، تکلیف این مسأله را روشن نکند چگونه می تواند علوم و معرفت های خود را ارزشمند بداند؟ چون هرنوع بحث فلسفی وعلمی برای یک فرد ( غیر ایده آلیست ) فرع ثبوت وجود جهان خارج از ذهن است. مسأله مهم دیگر اینکه : برفرض اثبات وجود جهانی خارج ازذهن، آیا ارتباط انسان با جهان خارج ممکن است یا نه، و درصورت امکان ارتباط، پایه ارتباط او با خارج تا چه اندازه است آیا جهان را آنچنانکه هست در می یابد و اندیشه های او به تمام معنی واقع نما بوده و سرسوزنی از واقع تخلف نمی پذیرد یا اینکه انسان تنها شبهی را ازخارج درک می کند و دریافت او ازجهان نسخه مطابق اصل نبوده و تفاوتهایی ما هوی و ذاتی دارند. اینها همه مسایلی هستند که دربحث «شناخت» باید تکلیف آنها معلوم گردد و تا تکلیف این مسائل معلوم نگردد ارزش هیچ مکتب علمی یا فلسفی مشخص نمیشود. پس مباحث «شناخت» پایه و زیربنای ارزشمندی علوم و فلسفه ها را تشکیل میدهد. استاد محمد تقی جعفری درمورد اهمیّت پدیده شناخت بیانی دارد که خلاصه آنرا می آوریم: شاید شما این تعریف شگفت انگیز را درباره فلسفه نشنیده باشید که برخی از متفکران گفته اند: فلسفه یعنی تحلیل احساس بشری. مرحوم ملاصدرا می گوید: فلسفه عبارت است از اکمال نفس انسانی بوسیله شناخت حقایق موجودات آنچنانکه هستند و حکم به وجود آن حقایق بوسیله برهان ( نه باظن و تقلید) بقدر قدرت انسانی و می توانی فلسفه را نیز چنین تعریف کنی که عبارت است از تنظیم جهان هستی یا نظم عقلانی به قسمت طاقت بشری. الاسفار رابعه، السفرالاوّل و المسلک الاوّل ص20 چاپ تهران ملاحظه میشود که هردو متفکر غربی و شرقی، فلسفه را که عبارت است از جهان شناسی، بوسیله احساس و شناخت و نظم عقلی تعریف کرده اند. از همین دو تعریف می توانیم اهمیّت پدیده شناخت را درک کنیم ( البته بین ایندو تعریف فرق است ) . اگر واقعیت های جهان هستی با آن همه پدیده ها و روابطش درذهن انسانها مانند آئینه منعکس می گشت حتی دو نفر هم پیدا نمی شد که با یکدیگر اختلاف در شناخت و جهان بینی داشته باشند. درنتیجه مسأله شناخت دارای هیچ اهمیّتی نبود، چنانکه انعکاس نمودها واشکال دراجسام شفاف، ( مانند آئینه ) هیچ مسأله مورد اختلاف را بوجود نیاورده است. درصورتیکه ازآغاز تاریخ جهان بینی ها تا کنون، دو فیلسوف و جهان بین را نمی توان پیدا کرد که درباره معرفی فلسفه و شناخت و کاربرد و ارزیابی آنها از همه جهات اتفاق نظر داشته باشند. زیرا فلسفه یعنی برداشت یک « ذِهن » از جهان عینی بوسیله « شناخت » بنابراین ارزیابی فلسفه و تمییز مبانی اساسی آن احتیاج به تشخیص این حقیقت دارد که آن فلسفه هویّت و ارزیابی « ذهن » و « شناخت » را چگونه مطرح کرده است. به عبارت دیگر انسان تمام علوم و شناخت های خود را از طریق ذهن و ابزار ویژه آن، تحصیل می کند. و درحقیقت ذهن درمجموع ابزار، آن وسیله ای است که برای کسب آگاهی ها ، و برای رسیدن به این هدف باید درآغاز کار وسیله را خوب شناخت واز طرز کار، ویژگی ها وقوانین حاکم برآن کاملاً آگاه شد. اگر ما ذهن خود را خوب نشناسیم. وقوانین حاکم برآن و عملکرد آن بی اطلاع باشیم. طبعاً درتمام علوم وآگاهی ها دچار اشتباه خواهیم شد. واین مسأله در« مباحث شناخت » ارزیابی میشود. چون « شناخت شناسی » شناخت ابزار تفکّر است. بجاست درپایان بحث ضرورت شناخت شناسی چکیده بیان استاد شهید مطهری را درباب اهمیّت شناخت یاد آورشویم . ایشان دربیان اهمیت آن ازاین راه وارد میشوند که امروز، فلسفه های اجتماعی، مکتبها، ایدئولوژیها و ایسمهای مختلفی را مشاهده می کنیم که هریک راهی را پیشنهاد می کنند و حامیانی برای خود دارند و دررقابت و نبرد سختی با یکدیگر بسرمیبرند این جا این سئوال مطرح میشود که چرا مکتبها وایدئولوژیها با هم متفاوتند؟ جوابش اینستکه علت اختلاف مکتب ها و ایدئولوژیها، جهان بینی های متفاوت است. چون تکیه گاه ایدئولوژی جهان بینی است و درواقع ایدئولوژی زائیده جهان بینی است. ایدئولوژی باید ونباید ها را مشخص می کند وبرای رسیدن به هدف راه ارائه می دهد و می گوید چگونه باید بود و چگونه باید زیست و چگونه باید شد وچگونه باید ساخت. حال چرا ایدئولوژی به ما چنین دستورمی دهد؟ چون جهان بینی به ما خبر می دهد که چه قانونی برجامعه حکومت می کند. و جامعه بسوی چه هدفی و جهتی حرکت می کند. خلاصه هرطور که درجهان بینی فکرکردیم، ایدئولوژی ناچارتابع همان است. به تعبیر علمای قدیم، ایدئولوژی حکمت عملی است وجهان بینی حکمت نظری است، حکمت عملی وابسته و مرتبط به حکمت نظری است. سئوال میشود که چرا جهان بینی ها متفاوتند؟ چرا یکی مادی فکری می کند و دیگری الهی، چرا یکی دلایلی ترتیب می دهد وجهان بینی مادی را براو مترتب میکند و دیگری طوردیگری دلیل اقامه می کند. و به شکل دیگر نتیجه میگیرد؟ جواب اینستکه : جهان بینی متفاوت ناشی از شناخت متفاوت است، این یکی راهی را درشناخت جهان پیش گرفته و آن دیگری راهی دیگررا. و هرکدام طبق شناخت شان جهان بینی پیدا می کنند. ودرنتیجه برای خود ایدئولوژی مشخص را انتخاب می کنند. البته یکی از ایندو شناخت باطل است ودیگری صحیح. اینجاست که مسأله معیار شناخت پیش می آید که ببینیم کدام شناخت صحیح است. پس ما قبل از آنکه به سراغ مکتبها و جهان بینی ها برویم باید به مسأله شناخت بپردازیم و شناخت شناس باشیم. شناخت صحیح را ازشناخت باطل تشخیص دهیم تا بتوانیم مکتب صحیح را انتخاب کنیم اینجاست که اهمیّت مسأله شناخت روشن میشود. فصل 3 حس، ابزار لازم برای شناخت ابزار شناخت چیست؟ یکی ازوسائل و ابزارهای شناخت برای انسان « حواس » است. انسان دارای حاسّه های متعدد است: حس باصره ، حس سامعه، حس ذائقه ،... اگرفرض کنیم انسان فاقد هم? حواس باشد فاقد هم? شناختها خواهد بود. جمله ای است که ازقدیم الایّام معروف است وشاید ازارسطو باشد: « مَن فَقَدّ حِسّاً فَقَدَ عِلماً » هرکس که فاقد یک نوع حس باشد، فاقد یک نوع شناخت است. اگر انسان کور مادرزاد به دنیا بیاید، امکان ندارد که ازیکی از رنگها، شکلها یا فاصله ها تصوری داشته باشد. با هرلفظی یا لغتی بخواهید برای یک کورمادرزاد یک رنگ را تعریف کنید وآن را به اوبشناسانید، یا بخواهید رنگ چیزی را برای او بیان کنید، برای شما امکان ندارد. مثل معروفی است که یک کورمادرزاد به عمرش شیر برنج نخورده بود و فقط نام آن را شنیده بود. ازکسی پرسید که شیربرنج چیست؟ او شیربرنج را به رنگش تعریف کرد، فکر نکرد که کور مادرزاد که رنگ سرش نمی شود؛ شیربرنج را اگر خواستی تعریف کنی به مزه اش تعریف کن، ازآن مزه هایی که او چشیده ، مثلاً بگو اگر طعم شیر را با طعم برنج و طعم شکر مخلوط کنند [ می شود طعم شیربرنج] . پرسید شیربرنج مثل چیست؟ گفت: مثل گردن غاز( چون گردن غاز سفید است به گردن غاز تعریف کرد). گفت گردن غاز چگونه است؟ دست خودش را پیش کشید وگفت: گردن غاز چنین چیزی است. گفت : فهمیدم ، پس شیربرنج چنین چیزی است . به کور مادرزاد محال است انسان بتواند بعضی چیزها را بشناساند، چون « مَن فَقَدَ حِسّاً فَقَدَ عِلماً ». به کرِ مادرزاد محال است انسان بتواند صوت، موسیقی یا آهنگ را بشناساند، و همچنین هرکسی که فاقد هرحسی باشد. بنابراین دراینکه حس یکی از مبادی شناخت است شک و تردیدی نیست، ولی آیا حس برای شناخت کافی است؟ نه. وقتی که ما درجات شناخت را بیان می کنیم، خواهیم گفت که چرا حس کافی نیست، یعنی حس شرط لازم شناخت هست، اما شرط کافی برای شناخت نیست. نقش قو? عاقله درشناخت علاوه برحواس، انسان نیاز به یک امر ویا دیگری دارد. انسان برای شناختن، به نوعی تجزیه و تحلیل و گاهی به انواع تجزیه و تحلیل نیاز دارد. تجزیه و تحلیل، کار عقل است. تجزیه و تحلیل های عقلی، دسته بندی کردن اشیاء درمقوله های مختلف است. این کاربه اصطلاح با تجزیه صورت می گیرد. و همچنین است ترکیب کردن به شکل خاصی، که منطق عهده دار کارهای تحلیلی و کارهای ترکیبی است، و خود این داستانهایی دارد. مثلاً اگر ما فی الجمله با مسائلی علمی آشنایی داشته باشیم، به ما اینطور می گویند که فلان چیز ازمقول? کمّیّت است، فلان چیز ازمقول? کیفیّت است، دراین جا تغییر کمّی تبدیل به تغییر کیفی شده است، و ازاین نوع حرفها، این کمیت و کیفیت وامثال اینها یعنی چه ؟ ما اشیاء را درمقوله های مختلف دسته بندی کرده ایم؛ مثلاً فاصله ها را برحسب متر، وزنها را برحسب کیلو گرم و مساحتها را برحسب مترمربع تعیین می کنیم و اینها را کمّیّت می گوییم. صدها هزاراشیاء را داخل درمقول? کمیت می کنیم. همچنین صدها هزاراشیاء را داخل درمقول? کمیت می کنیم. همچنین صدها هزار اشیاء دیگر را درمقول? کیفیت دسته بندی می کنیم. همچنین صدها هزار اشیاء دیگررا در مقول? اضافه ( یا مقول? نسبتها ) داخل می کنیم و می گوییم نه کمیت است نه کیفیت. صدها هزار شیء دیگر را می گوییم نه کمیت است نه کیفیت و نه اضافه ، جوهراست، و یا به تعبیر غلط بعضی افراد، ذات است. اینها دسته بندیها است. انسان تا اشیاء را دسته بندی نکند نمی تواند آنها را بشناسد. فصل 4 محدودیت های شناخت حسی : « شناخت حسّی » که بطور مستقیم بوسیل? حواس ظاهری انجام می گیرد. ( مانند دیدن، شنیدن، بوئیدن وچشیدن و لمس کردن ) یک شناخت سطحی، ظاهری و غیرعمقی است. دراین شناخت میان انسان و حیوانات فرقی نیست، زیرا هردو می بینند و می شنوندحتّی برخی از حیوانات حسّی قویتر دارند. شناخت حسی فقط ظواهر را می بیند، حواس انسان به روابط و عمق پدیده ها و ذات و باطن اشیاء پی نمی برد و نمی تواند ازظواهر به بواطن نفوذ کند و تنها ویژگی های بیرونی و اعراض و کیفیّت های ظاهری ازقبیل: رنگ، صدا، مزه، نرمی، زبری را می یابد. ازاینکه می بینیم انسان به بواطن و ماهیّت اشیاء هم می رسد مثل اینکه به رابطه علّت و معلول و ضرورت وجود معلول به هنگام وجود علّت و مانند آنها پی می برد، معلوم می شود که علاوه برابزار حس، ابزار دیگری لازم است. ویژگی دیگری شناختهای حسّی این است که: ازاشیاء به صورت جزئی تصوّردارد، شناخت حواس، به فرد فرد تعلّق می گیرد نه به کلّی و عمومی. مثلاً رنگ خاصّی را تصوّرمی کند نه مفهوم کلّی رنگ را، همانطوریکه حیوانات اینگونه هستند و مفهوم کلّی برایشان وجود ندارد، کودکان هم همینطور هستند که شناخت های ایشان به صورت جزئی و فردی است و ازخانه و یا رنگ ویا انسان به معنای کلّی شناخت ندارند. تا اینکه شناخت تعقّلی و منطقی پیدا کنند. شناخت حسّی به اصطلاح ( indivduailt ) است. فردی است و به فرد تعلق می گیرد. محدودیّت دیگر شناخت حسّی این است که: محدود به زمان حال است وفقط اشیاء زمان حال را احساس می کند و چیزهائی که مربوط به گذشته یا آینده هستند ازقلمرو شناخت حسّی خارجند، حواس انسان فقط می تواند با موجودات فعلی رابطه برقرارکند مثلاً انسان با چشم خود تنها اشیاء موجود درحال را می بیند نه گذشته وآینده را. لذا برای درک موجودات وحوادث گذشته وآینده نیازمند به ابزار دیگری است. محدودیّت دیگر ابزار حسّی این است که: محدود به منطقه و مکان خاصّی است و درهر مکانی که هست تنها اشیاء همان مکان را احساس می کند و خارج ازآن محلّ ازقلمرو احساس او بیرون است، اگردرشهر قم است تنها همانجا را احساس می کند. ازاینکه شهر پاریس را با وجود اینکه احساس نکردیم و ندیدیم، بوجود آن اعتراف می کنیم و اطمینان داریم، راهی غیرازشناخت حسّی را پیمودیم. ازدیگر محدودیّت های حواس این است که: حواس هم تحت سیطره وتأثیر شرایط بدنی قرار می گیرد و هم ازشرایط نفسانی منفعل می شود. چون می بینیم انسان هنگام بیماری، مز? اصلی غذاها را نمی فهمد ویا به هنگام غضب احساس درد نمی کند. فصل 5 خطای حس وعقل: می گویند انسان اگر بخواهد بشناسد دو ابزار بیشتر برای شناختن ندارد. درک او ازجهان خارج یا با نیروی حس انجام می گیرد یا با نیروی عقل، و این هردو خالی از اشتباه نیستند، خطای حس بسیار فراوان است تا آنجا که تنها برای باصره چند صد نوع خطا شمرده اند مانند اینکه پاروی سالم درآب، شکسته بنظر میرسد و یا گردن کبوتردرآفتاب به رنگهای متغیری درمی آید و یا قطره ای که از آسمان فرود می آید به صورت خط و آتش گردان را بصورت دایره می بینیم... یا درخطای لامسه این مثال معروف است که اگر یک دست خود را درآب گرم و دست دیگر را درآب سرد وارد کنیم و آنگاه هردو دست را درآب نیمه گرم وارد سازیم قوه لامسه ازآب سوم دو گزارش مختلف میدهد که یکی قطعاً دروغ است امّا خطای عقل هم فراوان است. دراستدلالهای عقلی علماء و فلاسفه دائماً اشتباه رُخ می دهد. پس ما غیر ازایندو ابزار نداریم و درباره هرچه که می اندیشیم یا حواس ما دخالت دارد و یا عقل ما ویا هردو ، واین هردو جایز الخطاء هستند پس به هیچکدام ازاینها نمی توان اعتماد کرد. وقتی که ازراه حس یا عقل به وجود چیزی یقین پیدا می کنیم. بعداً متوجه می شویم که خطا کردیم پس معلوم میشود که ادراکات حسی و عقلی ما ضمانت صحت ندارد و بدنبال آن چنین احتمالی پیش می آید که ازکجا سایر ادراکات حسی و عقلی ما خطا نباشد و شاید روزی بیاید که به خطا بودن آنها پی ببریم، نتیجتاً برای انسان جزشک باقی نمی ماند. پاسخ: اولاّ: معنای این استدلال آنست که شما می خواهید ازرا ه این دلیل به نتیجه مورد نظرتان که همان صحت شک گرائی است برسید و به آن علم پیدا کنید و دست کم بخواهید نظرخودتان را به این وسیله بطرف بقبولانید یعنی انتظاردارید حصول علم مطلقاً محال است. ثانیاً: معنای کشف خطا درادراکات حسی و عقلی این است که بفهمیم ادراک ما مطابق با واقع نیست پس لازمه اش اعتراف به وجود علم به خطا بودن ادراک است. ثالثاً: لازمه دیگرآن این است که بدانیم واقعیتی وجود دارد که ادراک خطائی با آن مطابقت ندارد و گرنه خطا بودن ادراک مفهومی نخواهد داشت. رابعاً: لازمه دیگرش اینست که خود ادراک خطائی و صورت ذهنی مخالف با واقع برای ما معلوم باشد. خامساً: و بالاخره باید وجود خطا کننده و حس یا عقل خطا کار را بپذیریم. سادساً: این استدلالات خودش یک استدلال عقلی است ( هرچند درواقع مغالطه است ) و استناد به آن به معنای معتبر شمردن عقل وادراک است. سابعاً: افزون براینها دراینجا علم دیگری نیزمفروض است وآن این است که ادراک خطائی درعین خطا بودن نمی تواند درست باشد. پس همین استدلال مستلزم اعتراف بوجود چندین علم است وبا این وصف چگونه می توان امکان علم را مطلقاً انکارکرد ویا حتّی در وقوع آن تشکیک نمود؟! ثامناً: باید به این سئوال نیز پاسخ بدهید که آیا حکم به خطای حس وعقل خودش مصون ازخطا است یا نه؟! اینها همه پاسخهای نقضی به استدلال شک گرایان بود. وامّا حل مطلب و بیان وجه مغالطه درآن اینست که صحت و خطای ادراکات حسی را به کمک دلایل عقلی اثبات می کنیم امّا اینکه گفته شد کشف خطا دریک ادراک عقلی موجب سرایت احتمال خطا به سایر ادراکات عقل می شود صحیح نیست زیرا احتمال خطا تنها درادراکات نظری ( غیربدیهی ) راه دارد. و اما بدیهیات عقلی که اساس براهین فلسفی را تشکیل میدهند به هیچ وجه قابل خطا نیستند. که توضیح خطا ناپذیری آن بعداً می آید. نکته دیگر اینکه شکاکان درضمن سخنانشان می گویند: انسان درحال خشم و انفعالات شدید، دلائل خود را حق می پندارد هرچند دیگران آن را بی اساس و گزاف می خوانند این هم یکی دیگر از دلائل نادرست آن هست زیرا سخن درباره ادراکاتی است که عامل دیگری درقضاوت ما دخالت نداشته باشد و ادراک کننده حالت عادی خود را ازدست ندهد. این سخن مثل این است که بگوئیم انسان با عینک دودی اشیاء را تارمی بیند پس چگونه به ادراکات خود درغیر این وضع اعتماد کند. نکته قابل توجّه اینکه : درکشف اشتباهات، حواس انسان یکدیگر را وارسی می کند مثلاً بوسیله حس لامسه می توان مطمئن شد که پاروی فرو رفته درآب شکسته نیست. گذشته ازاین زندگانی درجامعه خود درحکم وارسی دائم ومستمر افراد بوسیله همدیگر است که اشتباهات یکدیگر را روشن می سازد. فصل 6 علّت جزئی بودن ادراکات حسّی و خیالی آنچه می توان گفت این است که : علم حصولی عبارت است ازصورتی که درنفس حاصل می شود ازآن جهت که مرات است برای خارج یعنی حصول بودنش به این است که مرات برای خارج باشد ونظر استقلالی به خودش نباشد. پس اگر خودش را موضع ادراک قرار بدهیم و توجّه نفس را به خود صورت ذهنی منعطف کنیم این علم حضوری است. ولی اگر به لحاظ مرآتیت به این صورت نگاه کنیم می شود علم حصولی. برای تقریب به ذهن: ما یک حالتی را درنفس خودمان مشاهده می کنیم، حالت خوف حالت حب و چیزهای دیگر از این قبیل، اینها همه کیف نفسانی است منتها یک دسته ازکیفهای نفسانی داریم که با اینکه کیف نفسانی است و با علم حضوری درک می شود، اما مرات است، بیرون نما است، ما شوق خود را با علم حضوری می یابیم، صورت علمی را هم با علم حضوری می یابیم دراین جهت فرقی نیست منتها این دسته ازکیف نفسانی می تواند مرات قراربگیرد برای خارج، اینها را دو نحو می توانیم درنظر بگیریم یک نظر الی المرات و یکی نظر فی المرات مثل اینکه آئینه ای را که دردست می گیریم یکوقت آینه را تماشا می کنیم، یکوقت صورتی را که درآن هست تماشا می کنیم، اگر به خود آینه نگاه کنیم این نظر استقلالی است واین علم حضوری است، اگر به صورتی که درآینه منعکس است یعنی ازاین جهت که این آینه یک چیز دیگری را دارد نشان می دهد، به اونظر کنیم آنوقت علم حصولی می شود. پس تفاوت علم حصولی و حضوری درصور ادراکی به این است که نظر استقلالی رویشان بشود یا نظرآلی. هرعلم حصولی ای یک صورت ادراکی ای هست که نظر آلی به اوشده، یعنی مرات قرارگرفته برای شیی دیگری، این مرآتیت است که فرق می کند، یک وقتی مرات برای شیی خاصی است، برای یک وجود است. چون وجود متشخص است. مفهوم وماهیّت هیچوقت تشخص پیدا نمی کند. پس یکوقت مرات برای یک وجود خاصّی است دراین صورت دیگر صدق برکثیرین نمی کند و مرات برای همین وجود متشخص است تشخص مال آن وجود خاص است،این هم مرات اوست و محال است برچیزدیگری صدق کند. امّا یک وقتی اینطورنیست و یک نحو مراتیتی است که به نحو کلیت است یعنی همانطوریکه براین صدق می کند برچیزهای دیگر هم صدق می کند و ما او را مرات قرارندادیم برای شیی خاصی، خاصیتش طوری است که مرات برای اشیا مختلف است، یا این شانیت را دارد که مرات برای اشیاء مختلف قرار بگیرد، اینجاست که علم، علم کلی خواهد بود، پس فرق بین ادراک عقلی و ادراک حسی و خیالی این نیست که ارتباط با ماده محفوظ است، این ارتباط با ماده اوّلاً ارتباط اعدادی است وربطی به حقیقت ادراک ندارد. ثانیاً این ارتباط فقط درادراک حسی است ودرادراک خیالی ارتباط با ماده ای محفوظ نیست اگر ارتباط مع الواسطه را بپذیریم درادراکات عقلی هم باید همینطورباشد زیرا آنهم ارتباط مع الواسطه با مادهّ خارجی دارد، پس آن نمی تواند وجه صحیحی باشد، به نظرمی رسد که سرّ جزئی بودن ادراکات حسی وخیالی مرآتیتش برای وجودهای خاصی است و اصلاً قوام علم حصولی به همین حیثیت مرآتیت هست، اگر مرات برای شی خاصی بود این می شود علم خاص و جزئی، اگر اینطورنبود مثل مفاهیم کلی عقلی مراتیتش به یک گونه دیگری است، یک مفهوم را که من درک می کنم این مفهوم یک چیزی است مرئی من، آنی که بواسطه این صورت ذهنی درک می شود یک حیثیتی است که ینطبق علی کثیرین از این جهت می گوئیم که علم هم کلی است. فصل 7 چگونه ازشناخت حسّی ( جزئی ) به شناخت عقلی ( کلّی ) نائل میشویم دراینجا این مسأله رُخ می نماید که ذهن چگونه ازموارد محدودِ جزئی حسّی، به چنین شناخت کلّی عقلی نایل میشود. چگونه یک صورت که درابتدا حالت حسّی دارد، بعد حالت عقلی به خود می گیرد و کلّی میشود و بالاخره چگونه شناختِ ازچند فرد را بربی نهایت ِ افراد تعمیم می دهیم؟ دراینجا حسّیون اروپا و امثال هیوم یک نظریه دارند و مرحوم صدرالمتألّهین و اتباع او نظریه دیگری دارند که ما ابتدا نظر حسّ گرایان را مطرح می کنیم وآنگاه نظر ملاّصدرا را میآوریم. حسّی مذهبان قائلند به اینکه هرگاه شناخت حسّی ، تعیّن، تشخّص و رنگ خود را ازدست بدهد ونامعّین و کمرنگ و مبهم شود به شناخت کلّی تبدیل میشود. آنها می گویند شناخت کلّی همان شناخت جزئیِ مبهم، کم رنگ و کاهش یافته است، ودرمقابل شناخت حسّی همان شناخت جزئی معیّن ومشخصّ است که هیچگونه ابهامی درآن نیست. مثالی که میآورند این است که میگویند، کلّی نظیریک سکّه سائیده شده است که نقش و نگار ومشخّصات خود را ازدست داده است که وقتی آنرا به ما بدهند نمی توانیم تشخیص بدهیم که چه سکّه ای است ومال کدام دوره است. ارزش، مال جزیی است که مشخّص است وابهام ندارد برخلاف کلّی که ابهام دارد. همانطوریکه سکّ? سائیده شده چیزی اضافه بر آن سکّه ها ندارد، بلکه چیزی کمتر ازآنها دارد. کلّی هم نه تنها چیزی ازجزئی اضافه ندارد بلکه چیزی کمتر ازآن دارد، چون کلّی همان جزئی مبهم و مشخّصات ازدست داده است. جزئی وقتی مشخّصاتش را از دست داد تازه میشود. « کلّی » پس کلی ارزش ندارد، ارزش مال آن چیزی است که مشخّصاتش در او محفوظ است، درنتیجه اینکه حکمای سابق آنهمه روی ادراکِ کلّیّات تکیه داشتند و برایش اهمیّت و ارزش قایل بودند و اساساً فصل ممیزّ انسان و حیوان را درهمین ادراک کلّیّات می دانستند که انسان دارد و حیوانات ازآن بی بهره اند، یک تصوّر بی جایی ازکلّیّات بود. اتّفاقاً درکلمات امثال شیخ الرّئیس و خواجه نصیر هم تعبیراتی به چشم می خورد که همین حرفِ حسیّون غربی و امثال هیوم را نتیجه می دهد. گفته اند صورت کلّی به این شکل پیدا میشود که اوّل صورت یک فرد درذهن پیدا میشود، بعد صورت فرد دیگر و بعد صورت فرد دیگرو... وقتی که خیلی ازاین صورتها روی هم نقش بست تدریجاً خصوصیّات و مشخّصات آنها محو میشود، وقتیکه این خصوصیّات محو شد آنوقت یک حالت کلّیت پیدا می کند و از محو شد? اینها « کلّی » بوجود میآید. نظریّه ملاّصدرا : نظریّه « تعالی » ملاّصدرا درمقابل آنها این است که: شناخت کلّی نه تنها شناخت جزئی کاهش یافته ، تنزلّ کرده ومبهم شده نیست، بلکه شناخت افزایش یافته، تعالی پیدا کرده و کاملترشده است، یعنی جزئی با تنزّل و کم شدن، کلّی نمیشود، بلکه با تعالی و افزایش پیدا کردن، کلّی میشود. آن سکّه سائیده شده و یا آن شبَحِ از دور که برایتان مبهم شده، او کلّی نشده بلکه به صورت جزئی مردّد درآمده است. فرق است بین کلّی و جزئی مردّد، کلّی درذهن، فرد مردّد ازیک جزئی نیست تا بگوئیم که این چیزی که درذهن ما هست یک چیزی است که نمی دانیم آیا این فرد از انسان است یا آن فرد است یا فرد دیگری، بلکه کلّی آن چیزی است که درذهن ما حالتی به خودش می گیرد که درآنِ واحد غیرمتناهی افراد را دربر می گیرد نه اینکه یک فرد مردّد ازیک جزئی را دربرمی گیرد، اینطورنیست که وقتی بگوئیم « زید » یک فرد مشخّص درذهن بیاید، وقتی بگوئیم « انسان » یک فرد نامشخّص و مردّد درذهن بباید که یا این است و یا آن است یا دیگری. کلّی شامل یک فرد نامشخّص ومردّد نمی شود بلکه چیزی است که درآنِ واحد به جامعیّت خودش هم? افراد را دربرمی گیرد، و این ازمعجزات ذهن آدمی است . پس « کلّی » آن جزئی سائیده شده و کاهش یافته نیست، بلکه صورت جزئی وقتی حالت تعالی به خود گرفت وبه مقام برتر صعود کرد بصورت کلّی درمیآید. چون « کلّی » دریک مرتب? عالی تر ازنفس موجود میشود، موجود به وجودِ عالیتری شده است که آن وجود عالیتر سنخش به گونه ای است که می تواند درآنِ واحد همه را دربر بگیرد، درنتیجه « کلّی » عالیتر وکاملتر از « جزئی » است. مرحوم ملاّصدرا درجلد اوّل اسفار و همچنین درتعلیقه برشفاء بو علی وقتی ازمراحل مختلفِ ادراک بحث می کند، درتبین مراحل سه گان? شناخت ( شناخت حسّی ، شناخت خیالی، شناخت عقلی ) نظری? معروف « تجرید » بوعلی و خواجه که می گویند صورت خیالی همان صورت حسّی است، منهای بعضی تشخّصات و تعیّنات وصورت عقلی هم همان صورت خیالی است منهای بعضی تشخّصات و تعیّنات ، ردّ می کند ومی گوید: اینطورنیست که صورت خیالی همان صورت حسّیِ تصرّف شده و تغییر یافته باشد و صورت عقلی هم همان صورت خیالی تصرّف شده وپیرایش یافته باشد، بلکه همانطوریکه وقتی حسّ ما با خارج عینی مقابل میشود بعد صورت حسّی درعالم حسّ ابداع می شود، معنایش این نیست که خارج آمده است درذهن ما، تغییر پیدا کرده و به این شکل درآمده است بلکه خارج سرِ جای خودش است ودررابطه حسّ و خارج این صورت- این صورت مماثل – متناسب با عالم حس درعالم حسّ ابداع می شود. وقتی هم که قو? خیال با صورت حسّی مواجه می شود، صورت حسّی درمقام خود باقی می ماند و یک صورت خیالی متناسب با عالم خیال درعالم خیال ابداع می شود، بازوقتی که عقل با صورت خیالی مواجه میشود یک صورت عقلی متناسب با عالم عقل درعالم عقل ابداع می شود وصورت خیالی درمقام خود باقی می ماند، یعنی قو? عاقله همان رابطه را با ادراک خیالی دارد که قو? خیال با ادراک حسّی دارد وقوّ? خیال همان رابطه را با ادراک حسّی دارد که ادراک حسّی با شییء عینی دارد، به این معنا که صورت حسّی سرجای خودش هست، خیال ازاین صورت حسّی یک صورت راقی تر و عالیتر ومتناسب با مرتب? وجودی خودش می سازد، و باز عقل درمرتب? بالاتر، همان رابطه را با صور خیالی دارد، یعنی صور حسّی و خیالی معدّ می شوند برای او که او بتواند درمرتب? خودش و درج? خودش صورت معقول را که متناسب با قو? عاقله است بسازد وبیا فریند. پس این مراحل مختلف و مراتب مختلف هستند که امکان ندارد که هیچکدام ازمرتب? خودش تجاوز کند، یعنی نه صورت حسّی به مرحل? خیال بالا می رود و نه صورت خیالی به مرحل? عقل بالا می رود، و نه اینکه صورت عقلی همان صورت حسّی وخیالی تصرّف شده ودست برده شده است بلکه صورت عقلی یک مرتب? عالیتر ازصورت خیالی و حسّی است این بود خلاص? نظریات مختلف درمورد اینکه چگونه شناخت حسّی و جزئی تبدیل به شناخت عقلی وکلّی میشود. چکیده مطالب: درشناخت پس ازقائل شدن به وجود داشتن آن متعرینی ازمجاهدین خلق درمورد شناخت بیان شد که ایرادهایی برآن وارد آمده. درادامه بحث وضرورت شناخت بیان می شود و اینکه براساس آیات انسان دارای عقل و تفکراست وبه ضرورت باید تلاش عقلانی برای شناخت جهان و... داشته باشد. و اینکه یکی از ابزار و وسایل شناخت حس است « حواس انسان » واز مبادی شناخت می باشد ولی فقط شروالازم شناخت است. برای شناخت های حسی محدودیت های بیان شد همچون جزئی بودن آن ها. عمقی نبود نشان و محدود بودن به مکان خاص حواسی. و همچنین زمان خاص و محدود بودن به تأثیرهای بدنی و نفسانی، دردنباله به خطای حس وعقل که شکاکان قائلند پرداختیم که هم حس و هم عقل خطاهای تردید ناپذیری دارند مثل پاروی سالم درآب ، که شکسته دیده می شود و استدلال های عقلی که درمعرض نقضاً وپاسخ این به این شبهات وارده شد مثل: همین خطاها برما معلوم است وآن را پذیرفتیم، این استدلال آورده شده استدلال عقلانی است و... وبحث از دلیل جزئی بودن ادراکات حسی که به این دلیل جزئی هستند: که آیینه بود نشان ( مرآتیت ) برای وجودهای خاصی است واصلاً قوام علم حصولی به همین امور جزئی پایداراست. حال باید دانست چگونه شناخت حسی ما به شناخت کلی ( عقلی ) می رسیم که هیوم وطرفدارانش پاسخی دادند وملاصدرا و طرفدارانش پاسخ دیگری. آن ها ( هیوم ) قائل بودند که ادراکات حسی رنگ خود را از دست داد، و مبهم تر وبی رنگ می شود و مفهوم کلی را بدست می دهد و برخلاف آن ها اعتقاد ملاصدرا این بود که مفاهیم جزئی با تعالی و افزایش و کاملتر شدن به کلی مبدل می شوند. - ونتیجه ای که گرفته می شود ازاین بحث مختصر این است که شناخت حسی با هم? و امکانش و اهمیتش و مبدأ بودن آن درشناخت بازهم شناخت کامل و همه شمولی بدست نمی دهد و بایک سیر منطقی و عقلانی می تواند همراه باشد ووارد علوم کلی بشود ودرابتدا یک مفهوم جزئی به تنهایی خالی از اشکال و خطا ممکن است نباشد و همچنین شایستگی این را ندارد که موارد علوم کلی و یقینی و قانون های علمی شود مگر آن که اعتباری کسب کند و کلی شود. ولی با زهم علمی می شود که بردوش امور جزئی استواراست اموری که هنوز ناقصند و انسان محدود قادر به درک هم? جزئیات عالم نخواهد بود.
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد