عنوان: سریان حیات از دیدگاه ملّا صدرا
زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی
تهیهکننده: رقیه پناهیرجب
بهار 88
چکیده مطلب
در این تحقیق مختصر، ابتدا به تعریف حایت میپردازم و به بیان اینکه معنای حیات در خداوند و سایرموجودات باهم متفاوت است اینکه در نظر ملاصدرا حیاتی که نزد ماست جیزی جز احساس نیست، ولی معنای حیات در خداوند به معنای درّاک و فعّال بودن است. البته در تعریف حیات بین حکما اختلافاتی وجود دارد که مرتبط با مباحث علم و سمع و بصر و غیره در مورد خداوند است. همچنین بیان خواهم کرد که حیات کمالی از کمالات وجودی است و چون وجود سریان دارد و همه جا را پر کرده است پس حیات نیز به تبع آن سریان و شمول خواهد داشت و نیز حیات نحوهای از وجود موجودات خواهد بود. و در نتیجه این امر حیات نیز مانند وجود امری مشکک و دارای مراتب و درجات خواهد بود.
در ادامه مختصراً به بیان چگونگی سریان حیات از دیدگاه عرفا خواهم پرداخت، تا به این نتیجه برسم که ملاصدرا در این مسأله تحت تأثیر عرفا بوده است، اگرچه که بیانش ممکن است تا اندازهای متفاوت باشد.
واژگان کلیدی: حیات، کمال وجودی، سریان وجود، سریان حیات
مقدمه
هنگامی که حقیقتا دیدهمان را به روی حقایق باز می کنیم یا به قول حکما وقتی که با دیده حق بین به دنیای اطرافمان می نگریم معنایی ژرف و شگرف را در جهان پیرامونمان می بینیم. معنایی که هماهنگ با وجود است و حتی مترادف با وجود است و آن چیزی نیست جز حیات، آری آن روندگی و زندگی و حرکت است. جانی و نیرویی گویا تمام هستی را به حرکت درآورده است این معنا راز هستی است اگر چه شاید ما عمیقاً غایت و مقصد آن را در دنیاییم.
تذکر و اشاره به این معنا نه فقط در کلام عرفا و حکما بلکه در متن علوم امروزی نیز به چشم می خورد هر چه علوم بیشتر رو به ترقی می گذارند ارزش سخنان بزرگان نیز بر ما بیشتر آشکار می شود. مثلا وقتی در علم شیمی ثابت می شود که هر ذره ای و عنصری و مولکولی در گردش و تکاپو است آن وقت ارزش این کلام عارف بیشتر بر ما معلوم میشود که میگفت: همه در جنبش و دایم در آرام. یعنی جهانی که به نظر آرام و ساکن است مدام در حال جنبش و جوش است.
آری بسیاری از اهل حقیقت اوقاتی گرانبها از عمرشان را به اندیشه و تامل درباره مساله حیات گذراندند و از فهم و درک کند و حاق آن به وجود ذوق آمدند. و در این میان صدرالمتالهین گامهایی بلدن در تبیین این مساله برداشته است و من در این تحقیق مختصر به گوشه ای از این سخنان و بحث پیرامون آنها خواهم پرداخت.
معنای حیات در خداوند و سایر موجودات
حیاتی که نزد ما در این عالم است به واسطه ی ادراک و فعل تمامی می یابد و حیات درباره ی بیشتر موجودات، جز احساس نیست و همین طور فعل، جز تحریک مکانی که برانگیخته از شوق است نمیباشد و این دو اثر برانگیختهی از دو قوه مختلف اند یکی از آن دو مدرک است و دیگری متحرک، پس هر کس که ادراکش از احساس بدتر باشد مانند تعقل و امثال آن و فعلش بلند قدرتر از مباشرت تحریک باشد مانند ابداع و شبیه آن اطلاق نام حیات بر او به حسب معنی سزاوارتر است پس می گوییم اگر نقش آن چه مبدا ادراکش از احساس برتر باشد مانند تعقل و امثال آن و فعلش بلندقدرتر از مباشرت تحریک باشد مانند ابداع و شبیه آن اطلاق نام حیات بر او به حسب معنی سزاوارتر است، پس می گوییم اگر نفس آنچه مبدا ادراکش به غیر نفس آنچه که مبدا فعلش است بدون تغایر باشد به طوری که ادراکش به غیر فعل و ابداعش باشد باز هم به این اسم سزاوار است به واسطه ی دور بودنش از ترکیب برای این که ترکیب مستلزم امکان و نیازمندی است به سبب احتیاج مرکب در قوام وجودش به غیر خودش و امکان خود نوعی از عدم است در مقابل وجود و مدت مقابل حیات و نابودی مقابل بقاء پس حی حقیقی موجودی است که در او ترکیب قوا نباشد .
و جایز و واجب است، که واجب الوجود، بسیط حقیقی و از حیث ذات و صفت یگانه، و از جهت قوه و قدرت یکتا و تنها باشد، و این که نفس تعلقش و اشیاء را نفس صدور آنها از وی باشد و یک معنای بسیط او این که: کل را تعقل کرده و منشا کل است پس او به اسم حیات از تمام زندگان سزاوارتر و شایسته تر است زیرا او زنده کننده ی موجودات و بخشندهی وجود و کمال وجود مانند علم و قدرت است هر صاحب وجود و علم و قدرت را.
بدان که صورت ادراکی که در ما پدید آمده و سبب صورت موجود صناعی میگردد اگر نفس وجودش کافی باشد که از آن صورت صناعی پدید آید یعنی صورت ادراکی بالفعل مبدأ آنچه که برای آن صورت است باشد باید ادراک در ما بعینه همان قدرت باشد پس ما از آن حیث که عالمیم قادریم و معلوم و مقدور ما یک ذات است، بدون اختلاف و تغایر ولی این گونه نیست بلکه بسیار می شود که ما اشیائی را ادراک می کنیم و مشتاق آنها هستیم ولی قدرت تحصیل آنها را نداریم و آنچه را که تحصلیش نیز برای ما امکان پذیر است تحصیل ما آن را در خارج نفس ادراک ما آن را کافی نیست بلکه با این ادراک نیاز به اراده ی متجدد برانگیخته از قوه ی شوقی دارد که آن را به حرکت درآورد و از آن دو با هم قوهی محرک مزاول برانگیخته شده و این قوه ی فاعل مزاول اعصاب و آلات عضوی را به حرکت در آورد سپس این آلات طبیعی آلات خارجی را به حرکت درآورد پس از آن ماده ی موضوع صناعت را به حرکت درآورد .
از این روی نفس وجود صور علمی، نه قدرت است و نه اراده بلکه قدرت در نزد ما نزد مبدا محرک است اراده هم قدرت نیست و قدرت هم فعل نمی باشد بلکه امکان فعل و قوهی تحصیل می باشدو این صورت محرک شوق و اراده است و هر دو محرک قدرت اند وقدرت محرک آلت محرک برای قابل متحرک می باشد بنابراین محرک محرکی است که محرک شی متحرک باشد و هر یک از این محرکها غیرخودش را به حرکت نمی آورد مگر آن که بعینه حرکت برای این که همگان آمیخته ی با نارسایی و نفس و عدم اند و اگر یکی از آنها در باب خودش تام قوی باشد در باب فعل و ایجاد از غیر خودش کفایت می کند پس تصور ادراکی مثلا اگر وجودش شدید و حصولش قوی باشد باید به عینه مرجع وداعی برای فعل و موجب برای افافتش در خارج باشد و به عینه اراده وقدرت نیز باشد در حالی که علم او به نظام اتم به غیر اراده ی اوست و نیز تحقق و ثبوت یافته قدرتی که او راست عبارت از این است که ذاتش عاقل کل است تعقلی که مبدا کل است نه برگرفته ی از کل و تعقلی که وجود ذاتش و عین امنیتش می باشد نه امری زائد بر وجود و هویتش و این که این عقل اول به عینه اراده ی ازلی است که خالی از آمیزش با غرض و هدف و لمیت جز نفس این اراده که وجود موجودات را در پی دارد می باشد، همچنان که عشق چیزی، عشق لوازم و آثار آن چیز را در پی دارد، بنابراین شخصی که مثلا شخص دیگری را دوستان می دارد، تمام لوازم و آثار و افعال او را به گونه تبعیت دوست می دارد پس خداوند هر چیزی راکه مجعول اوست به تبع محبت به ذاتش دوست می داردو این همان اراده اوست که خالی از اشکال و عیب می باشد و هر کس که درباره اراده خداوند غیر این اعتقاد داشته باشد از این راه درست انحراف جسته و در صفات و اسماء او الحاء ورزیده است.
بنابراین لازم و واجب است که معنی حی درباره خداوند این گونه تحقق و ثبوت یابد یعنی دراک فعال پس ادراک همانگونه است که دانستنی و فعل هم آن گونه است که دانستنی، و هر دو از حیث مبدا و اضافه و اثر یک چیزند .
حیات نحوهای از وجود موجود
بدان که حیات هر زنده ای عبارت از نحوه و گونه ی وجود اوست چون حیات عبارت از بودن چیزی است به گونه ای که از آن افعالی که از زندگان از آثار علم و قدرت مادر می شود صادر گردد ولی در بعضی از موجودات زنده لازم است که بر این کون و وجود کون و وجود دیگری پیشی داشته باشد و دربعضی دیگر از آنها لازم نیست که کون و وجود دیگری بر آنها پیشی داشته باشد.
بخش اول: مانند اجسام زنده زیرا حیات این اجسام بر آنها وارد می شود برای این که این اجسام اگر وجودشان در نفسشان به عینه بودنشان باشد به گونه ای که از آنها افعال حیات صادر شود باید هر جسمی حی و زنده باشد و اگر این گونه نباشد بلکه بر آنها این وجود نه از آن جهت که اجسام اند بلکه از جهت امر دیگری که بدان اختصاص دارد وارد شود این همان مطلوب است.
بخش دوم: در آنچه از اجسام بیرون است می باشد برای این که هرچه جسم نیست ممتنع نیست که وجودش به عینه بودنش به صفت مذکور باشد بلکه در بیشتر چیزها که جسم نیستند ایجاب می کند که با وجودش این وجود باشد برای این که جواهر مفارق و صورتهای مجرد این صفتشان است یعنی وجودشان به عینه همان حیاتشان است و این به جهت عدم ترکیب آنها ازماده و صورت است زیرا وجود آنها وجود صوری است و تعلق به امری که بالقوه است نمی گیرد پس حیات در آنها چیزی که بدان شی ای، زنده می باشد نیست بلکه نفس حیات و زنده بودن است. زیرا محال است که شی به سبب این وجود دارای آن وجود گردد در این صورت موقوف بودن شی بر نفس خودش و یا به وجودی دیگر لازم می آید و این خلاف فرض است چون ما آن را وجودی مفارق و جدای از ماده که قابل و پذیرای کون و وجودی پس از آن کون و وجود دیگر است فرض کرده بودیم و باز سخن را نقل به آن وجود کرده و تسلسل پیدا می کند بلکه کار در حیات و نظایر آن سزاوارتر از این است که حیاتش عین وجودش باشد به خاطر این که بسط حقیقی است .
حیات، صفتی کمالی است
حقیقت آن است که حکم حیات مانند حکم غیر آن از صفات از صفات کمالی است یعنی این که از کمالات موجود از آن روی که موجود است می باشد و هر چه که کمال برای موجود مطلق یا برای موجود از آن روی که موجود است بدون اختصاص به امری طبیعی و یا مقداری و یا عددی می باشد ناگزیر از ثبوتش برای مبدا وجود و فاعل آن است زیرا فاعل بخشنده وجود و کمال ان بدان کمال سزاوارتر است پس شکی نیست که مفهوم حیات غیر از مفهوم علم و قدرت است. زیرا امکان دارد که صاحب حیاتی را تصور کرد که در وقتی از اوقات چیزی را بالفعل نمیداند و از او هیچ حرکتی و کاری در بعضی از زمانها صادر نمیگردد این شخص از حی و زنده بودن بیرون نمیرود پس حیات درباره ی ما عبارت از کون و بودنی است که مصدر ادراک و فعل می باشد لذا قوه ی ادراک و قوه ی فعل گویی دو آلت برای کون مذکور اند و آن مصدر آن دو می باشد. ولی این امر دربارهی حق تعالی امکانپذیر نیست به واسطه ی برتر بودنش از اختلاف قوا و آلات نفسانی بنابراین حیات مانند دیگر صفات او را از علم و قدرت و اراده همگیشان در یک درجهی از وجود اند و همگی را یک هویت و یک تشخص است. با این همه مفهوم حیات غیر از مفهوم علم است و هر دو غیر از مفهوم قدرت و قدرت غیر از مفهوم اراده است پس برهان بر اثبات این معنی کمالی او به گونه ای اعلی و برتر اقامه شده است چنانکه بر اثبات علم و قدرت و اراده به گونه ای اشرف و برتر اقامه شده است. در واقع وقتی حیات را به عنوان یک صفت کمالی برای واجب الوجود اثبات میکنیم میگوییم چون او مبدا دیگر موجودات وکمالات آنها است و بخشنده کمال مطلق پس او به این کمال از غیر خودش سزاوارتر است چون معطی شیء فاقد آن نیست. او بخشنده ی علم و قدرت و حیات است و اینها صفات کمالی برای مطلق موجود از آن روی که موجود است می باشند.و صفت کمالی برای موجود وقتی در معلول پدید آمد وجودش را ناگزیر از علتی به گونه ای اعلی و برتر میباشد .
سریان وجود علت سریان حیات است
ملاصدرا در کتاب اسفار بیان می کند که ان الحیوه سادیه فی جمیع الموجودات سریان الوجود فیها .
او در کتاب شواهد الربوبیه چنین می نویسد که شمول و سریان وجود بر اشیاء از قبیل شمول کلی بر جزئیات خود نیست. بلکه شمول او بر کلیه ی اشیاء به طریق انبساط و سریان و ظهور در هیاکل ماهیات یعنی کلیه ی موجودات است. سریانی مجهول التصور و غیرقابل ادراک.
پس با وجود این که امری است شخصی و معین و خود متشخص و متعین با لذات و سبب تشخص و تعیین ماهیاتی است کلی که به وسیلهی وجود موجود می گردند مع ذلک از جمله چیزهایی است که می توان دربارهی آن گفت که در عین حال دارای حقایقی است مختلف به حسب اختلاف ماهیاتی که با وی متحدند. به طوری که هر یک از آن ماهیات با مرتبه ای از مراتب وجود و درجه ای از درجات وجود متحد شده اند به غیر از وجود واجب الوجود که عاری از ماهیت و مبرای از هر حد و قیدی است.
ملاصدرا در کتاب شواهد الربوبیه در اشراق هشتم از شاهد اول و شهد دوم درباره ی سریان حیات در جمیع موجودات این گونه می نویسد که: کلیه موجودات زنده اند و صفت حیات و زنده بودن از ناحیهی ذات واجبالوجود در کلیه ی موجودات سرایت نموده است. او می گوید: به عقیده ما هیچ جسمی درعالم اعم از جسم بسیط و یا جسم مرکب یافت نمی شود مگر آن که دارای روح و نفس و حیات است. زیرا آن موجودی که هیولا را به صورتی از صور جسمانیه مصور می کند و از تصویر هیولا به صورت جسمی پدید می آید ناچار باید موجودی عقلانی و از جنس عقل باشد و عقل هیچ صورتی را به هیولا نمی بخشد مگر توسط نفس زیرا کلیه ی اجرام و اجسام در صورت و طبیعت و ذات و گوهرخویش سیال و متحرک و در معرض تبدل و تغیراند و هر متحرکی ناچار باید در ذات و گوهر وی امری ثابت و باقی و مستمر وجود داشته باشد تا که اصل ذات و گوهر او در تغییرات و تبدلات جوهریه به وسیلهی آن امر محفوظ بماند پس ناچار هر متحرکی دارای جوهری است نفسانی و نفس در همه چیزی منبع و سرچشمه حیات است .
معلم اول ارسطو، که معلم فلسفه اولی است در کتاب اثولوجیا از استاد خود افلاطون الهی نقل می کند که او می گوید: این عالم جسمانی مرکب است از هیولا و صورت و می گوید ذات و طبیعتی صورت را به هیولی می بخشد که خود اشرف و افضل از هیولی است و آن ذات و طبیعت عبارت است از نفس عقلیه یعنی نفس که دارای قوه ی عقلیه و متصل به عقل و مستمد از عقل است و عقل، نفس را در تصویر هیولا تایید و تقویت می کند و تایید و تقویت عقل نیز ازجانب این است اولی یعنی واجب الوجود و موجود نخستین است که او خود علت وجود کلیه ی موجودات عقلیه و نفسیه و هیولانیه و سایر موجودات طبیعیه است و کلیه ی موجودات محسوس در این عالم نیز همگی زیبا و دارای حسن و بهانیه و این زیبایی و حسن و بهاء در آنها همگی از ناحیه فاعل نخستین عالم وجود یعنی حضرت واجب الوجود است. نهایت این که این فعل و ایجاد و این همه زیبایی و حسن و بها در سلسله ی محسوسات به توسط عقل ونفس اعطا شده است.
سپس می گوید امنیت اولای حق یعنی نخستین وجود حق و حقیقی اوست همان امنیتی که نخستین بار و قبل از هر چیزی حیات به عقل می بخشد و سپس به نفس و سپس به سایر اشیای طبیعی و او حضرت باری تعالی است که خیر محض است. و تمام موجودات به سوی او که خیر اول و خیر محض است کشش دارند و از نقصی که شریت آن مربوط به هیولی و حدود عرص آنهاست گریزانند .
سریان حیات از دیدگاه عرفا
در اینجا به بیان برخی از سخنان بعضی عرفا درباره مساله حیات و سریان آن در تمام موجودات می پردازم. شیخ محمود شبستری در کتاب گلشن راز خود چنین میسراید :
تو گویی دایما در سیر و حبس اند که پیوسته میان خلع و لبس اند
یعنی چان به نظر می آید، که ذرات هستی و اجسام دنیایی پیرامونمان در آرام و سکون اند درحالی که پیوسته نابود می شوند و هستی می یابند و درحال دگرگونی اند گویی لباس می کنند و لباسی نو می پوشند. شبستری می گوید:
همه در جنبش و دایم در آرام نه آغاز یکی پیدا نه انجام
نظامی گنجه ای نیز چنین می سراید:
همه از ذات خود پیوسته آگاه وزآنجا راه برده تا به درگاه
یعنی هر ذره ای و هر موجودی که هست از ذات و هستی خود آگاه است و از روی همین آگاهی راه به درگاه حضرت حق یافته اند یعنی هر چیزی خود می داند که هست و همه چیزی در جای و در کار خود فرمان می برد و این از آگاهی اوست به عبارت دیگر هیچ ذره بیجان و ناآگاهی در جهان هستی وجود ندارد ولی ما از چگونگی این کاراگاه نیستیم و در تایید این معنی میگوید:
به دیر پرده ی هر ذره پنهان جمال جان فزای روی جانان
به این معنا که در زیر پرده ی هر ذره ای جمال جان افزا و زندگی بخش روی حضرت حق پنهان است:
درون حبه ای مر خرمن آمد جهانی در دل یک ارزن آمد
راستی آن چیست در درون هر دانهای که همانندش از وی میروید؟ این روینده کجاست؟ و چگونه است که از یک گندم یک خرمن میآید؟ فعل آمد استعاره ای ایجاد میکند از یک موجود زنده که با پای خود میآید.
شبستری همچنین میگوید:
به پر پشه ای در جای جانی درون نقطه ی چشم آسمانی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست هزاران آدم اندر وی هویداست
توضیح این که پر پشه که در ظاهر پردهای نازک و بی جان است روح دارد و زنده است و اگر به دیده حق بین به هر ذره ای از خاک بنگری در هر ذرهای هزاران آدم آشکار است.
و اشاره ای می کند به ابیاتی از مثنوی مولانا که همگی همین مضمون را دارند .
چون عصای موسی اینجا مار شد عقل را از ساکنان اخبار شد
یعنی این که چوب دستی حضرت موسی که به مار تبدیل شد به خردمندان خبر داد که موجودات جامد و به ظاهر بی جان زنده ودارای روح هستند.
پارهی خاک تو را چون مرد ساخت خاکها را جملگی باید شناخت
مرده زین سو اندو زان سو زنده اند خامش اینجا و ان طرف گوینده اند
یعنی جمیع جمادات به اعتبار طبیعت مادی مرده می نمایند ولی حقیقتا زنده اند نسبت به عالم خلق خاموش اند اما نسبت به حق گویا و ناطق.
سنگ بر احمد سلامی میکند کوه یحیی را پیامی می کند
گر تو را از غیب چشمی باز شد با تو ذرات جهان همراز شد
ما سمیعیم و بصبر و باهشیم با شما نامحرمان ما خامشیم
فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه ی تاویلها نر بایدت
و هزاران هزار بیت و سخن که سراسر از عشق و کشش و شوق موجودات به مبدا هستی حکایت میکند.
حیات سافل به عشق عالی
همه ی اشیاء اعم از عقول نفوس اجرام سماوی و عنصری تشبه به مبدا نخست جهان میورزند و عشقی طبیعی و شوقی عزیز به طاعت علت اولی دارند و شیوه ای فطری و روشی جبلی در حرکت به سوی مبدا اعلی و دوران بر مدار آن دارند.
غایت همه ی قوای عالی و ساحل در تحریکهایی که انجام می دهند فاعل نخست و مبدا تعالی است زیرا هیچ یک از مبادی تحریکی توجه به سافل داشته و همه ی آنها متوجه عالی هستند و مبدا متعال که اعلای از همه ی امور است به این معنا نیز غایت همه ی اشیاء است و به این بیان ر این گفتار آشکار می شود که اگر عشق عالی نمی بود سافل خاموش و خمود می گشت.
ذات اقدس اله حقیقت واحد بسیط است که نسبت به عالم از جهت مصدر بودن فاعل است و از جهت این که عالم طالب اوست و قرب او را می طلب علت غایی است. او به لحاظ علت فاعلی بودن نسبت به همه ی اشیاء اول الاوائل است و به دلیل این که همه ی اشیاء به طبع و یا به اراده مشتاق او هستند و او خیر محض و مشوق حقیقی و غایت همه است آخرالاواخر است و عشق در تمام موجودات به ترتیب وجودشان ساری است پس همان گونه که از هر وجود قوی تری وجود ضعیف تر پدید می آید همین طور از هر عشق اسفلی عشق اعلایی پدید می آید تا آن که منتهی به عشق واجب الوجود می شود پس تمام به حسب کمالاتی که دارند طالب کمالات اویند و در تحصیل آن کمال تشبه و همانندی بدو پیدا می کنند .
نتیجهگیری
به نظر من اگرچه ملاصدرا مساله سریان حیات را به شکلی متفاوت بحث کرده ولی کاملا تحت تاثیر عرفا بوده است و به این موضوع نیز مانند سایر موضعات بالاخره رنگ و بوی عرفانی داده است. او حیات را نیز مانند وجود و اوصاف کمالی دیگر مثل علم امری مشکل می داند از سخنان او بر می آید که او حتی برای اثبات سریان حیات به اصل سنخیت بین علت و معلول تمسک جسته است و به این اصل که معطی شیء نمی تواند فاقد آن باشد. ملاصدرا آنجایی که از حیات به عنوان نحوه ای از وجود بحث کرده این گونه بیان داشته که حیات هر زنده ای نحوه ای از وجود اوست چون حیات عبارت از بودن چیزی است به گونه ای که از آن افعالی که از زندگان از آثار علم و قدرت صادر می شود صادر گردد. ولی در بعضی از موجودات زنده لازم است که بر این کون و وجود کون و وجود دیگری پیشی گیرد و برای این است که اجسام زنده را مثال می زند حال آن که براساس مبانی ملاصدرا اگر ماهیات را یکی از کمالات موجود بدانیم لازم نیست که دو کون وجود در کار باشد بلکه وقتی که همین اجسام وجود یافتند حیات نیز یافته اند و معنی ندارد که بین وجود و حیات آنها نوعی دوئیّت در بودن و وجود لازم بیاید و جسم داشتن آنها خللی بر اصل موضوع وارد نمی کند، فقط آنها در مرحلهی ضعیفتری از حیاتند. صدرا از یک سو حیات را امری دارای درجات می داند واز یک سو معنای آن را بین واجب و سایر موجودات متفاوت می داند با توجه به این که او سریان حیات را به سبب سریان وجود می داند این مطلب مثل این است که بگوییم وجود امری مشکل است و معنای آن بین خدا و سایر موجودات فرق می کند و این خلاف مطلوب ماست. ملاصدرا بحث حیات را در کنار مسائلی مانند عشق و شوق و... مطرح کرده و مرتبط با آنها میدانسته به نظر من اینها اموری ذوقی و مشهودی هستند و جایشان در عرفان است نه فلسفه.
فهرست منابع
صدرالدین شیرازی، محمدبن ابراهیم، الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه دار احیاء التراث العربی، بیروت، 1410 هجری قمری، جلد 6 و 7 و 8
جوادی آملی، عبدالله، رحیق مختوم شرح حکمت متعالیه، بخش 4 جلد 2، انتشارات اسراء قم، 1375
خواجوی، محمد، ترجمه اسفار صدر الدین شیرازی، انتشارات مولی، تهران، 1379 جلد 3
صدرالدین شیرازی، محمدبن ابراهیم، مفاتیح الغیب، ترجمه محمدخواجوی، مولی، تهران 1363
طباطبایی محمدحسین شرحی بر گلشن راز شیخ محمود شبستری، انتشارات احیاء تهران 1384
زمانی کریم به شرح جامع مثنوی معنوی، انتشارات اطلاعات، تهران 1374
صدرالدین شیرازی، محمدبن ابراهیم، الشواهد الربوبیه، ترجمه جواد مصلح، انتشارات سروش، تهران، 1385
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |